اتاقش بوی خودکشی میداد، بغلش که میکردی بوی ناراحتی مشامت را آزار میداد؛ چشمانش آه از چشمانش...
برای اولین بار چیزی را نشان نمی دادند، اما اگر به آنها خیره میشدی متوجه میشدی که هر شب می گریند.
با وجود تمام اینها میگفت: زندگی ادامه داره!
نمیدانم چه چیزی در این زندگی کوفتی دیده بود که امیدوار بود.
اگر از ناامیدی رو به مرگ بودی، یک ساعت پای صحبت هایش می نشستی به تمام وجودت امید به زندگی تزریق میکرد.
اما باز هم نمیدانم، خودش چگونه با این اوضاع زنده بود؟ از بوی خون خانه اش خسته نمیشد؟
ZibaMatn.IR