چون شمع، شب تا صبح در سوز و نگاه افتاده ام
هر دم به یاد روی تو در اشک و آه افتاده ام
گردون به کام من نچرخد، چرخ را چه چاره ای
من همچو تیر از کمان در قعر چاه افتاده ام
زلف پریشانت مرا از خویش بیگانه نمود
چون مور سرگردان به دام عشق، راه افتاده ام
در بزم عشق، ساغر می بر کف نهاده ساقیا
من مست و بی خود در میان بزم شاه افتاده ام
چون غنچه دل بسته ام، اما زبان در کام من
در حسرت گفتار تو، خاموش و ماه افتاده ام
از چشم مستت می چکد هر لحظه خون عاشقان
من نیز در این معرکه، بی پشت و پناه افتاده ام
چون بید مجنون، قامتم خم گشته از بار غمت
در پای سرو قامتت، چون برگ کاه افتاده ام
آتش به جانم می زند هر دم خیال وصل تو
چون اخگری سوزان میان خرمن آه افتاده ام
در کوی عشق، ای دلربا، جز درد و غم حاصل نشد
من عاقبت در دام تو، چون مرغ، واه افتاده ام
گر چه ز لطفت دورم و در هجر تو جان می دهم
باز از امید وصل تو، در اشتباه افتاده ام
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR