چو شمع سوختم از عشق آن پری پیکر را
به شعله های دلم می کشم سراسر را
نگاه مست تو آتش زده به خرمن صبر
چو برق می گذرد از دلم توانگر را
به زلف پرشکنت بسته ام دل شیدا
که تاب می دهد این رشته های معنبر را
ز چشم مست تو مستم، نه از شراب کهن
چه حاجت است که نوشم می مصفّر را
به یک نگاه تو صد کوه بیستون شکند
چه سان به تیشه زنم این دل ستمگر را
لب تو چشمه ی کوثر، رخت بهشت برین
چه حاجت است که جویم بهشت دیگر را
به زیر پای تو ریزم تمام هستی خویش
فدای قامت سروت کنم صنوبر را
نسیم زلف تو آرد به یاد عطر بهشت
معطّر است نفس های تو معطّر را
به یک اشاره ی ابرو جهان به هم ریزی
چه سان توان که ببینم چنین دلاور را
ز عشق روی تو گشتم چو شمع در محفل
فروغ حُسن تو روشن کند مکدّر را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR