دوباره قصّه ی پاییزو باغِ مرثیه رنگی
نمی زند به دلِ من نگاهِ پنجره، چنگی
شده ست خالی دریایِ پرتلاطمِ خورشید
به روی ساحلِ شب،مانده است نعشِ نهنگی
زده ست پل دلم از کودکی به مقصدپیری
جوانی ام شده پرپر،نمانده آبی و رنگی
شکسته قفل قفس را کبوترِ دلم، امّا
نمانده است برای من آسمانِ قشنگی
منی که جاده شدم تا به زیرِ پات بیفتم
عبور می کنی ازمن،بدونِ هیچ درنگی.
رضاحدادیان ۱۴۰۳/۱۰/۱۰
ZibaMatn.IR