رمز و راز این دنیا شبی...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن رمز و راز دنیا
- رمز و راز این دنیا شبی...
(رمز و راز این دنیا)
شبی اندیشه میکردم به رمز و راز این دنیا
که منظور خدا از خِلقت ما چیست ای دانا ؟
چه میدانی ز اسرار الهی، در پس پرده ؟
چه میباشد اساس آفرینش حقتعالی را ؟
چه رمزی هست در این خلقت انبوهِ خلقی که
یکی باشد گدای لقمه نانی، وآن یکی دارا
چه تدبیریست در تبعیض این مخلوق سرگردان
که یکسان نآفریده از ازل، آن حیّ بی همتا ؟
چرا غافل بوَد از آن که را خود خلق فرموده
خداوندی که رزاق است و روزیبخش انسانها
خداوندی که خود را خوانده رازق در کتاب خود
و فرمودهاست بر مخلوقِ خود در قصهای زیبا :
مشو غافل ز من که رازقی چون من نمییابی
که کِرمی را دهم روزی، میان صخرهی صمّا
چرا اکنون گروهی در حضیض مَسکنت ناچار ؟
چرا مغفول ماندند این گرسنه های افریقا ؟
مگر آن ها نمیباشند از مخلوق این خالق ؟
مگر در نزد او هم فرق دارد رنگِ رخ آیا ؟
درین اندیشه بودم که بگیرم پاسخی متقن
نظر کردم به قرآن و فضیلت را شدم جویا
بخواندم آیهای شیوا که بر مخلوق فرموده
خداوند زمین و آسمان و کلّ مافیها :
سیاهی و سپیدی را نباشد امتیازی چون
مِلاک برتری در نزد من باشد فقط : تقوا
برای من ندارد فرق، فُرس و تازی و ژرمن
که یکسان آفریدم بندگان را در ازل یکجا
نه تبعیضاست در کارم که باشد عدل کردارم
همه مخلوق من باشد ز نسل آدم و حوّا
ولیکن سرنوشت هر کسی چون دست خود باشد
چهسان خودکرده را تدبیر باشد در چنین سودا ؟
شدم نادم ز گفتارم، ازین بیهوده پندارم
خجل گشتم که کردم بی محابا از خدا شکوا
نمودم سر به تعظیم و به استغفار کز غفلت
جسارت کردهام بر آن خدای عالی اعلا
خدا دادهاست بر ما عقل کز نقمت رها گردیم
ولی ما خود ز بی عقلی ز کف دادیم نعمت را
عجین گشتیم عمری با خرافات و ریاکاری
که دور افتادهایم از رسم انسانی به اِسترخا
دریغ از جهل و نادانی فسوسا زین مسلمانی
که جمعی بی خدا کردند ما را با حِیَل، اِغوا
همه دم میزنند از حق و باطل ظاهراً اما
به وقت بوته میگردند از ریب و ریا رسوا
نمیباشد خبر از باطن زیبا ، ولی باشد
جمال ظاهری مطرح ترین پندار آدم ها
بدون لحظهای اندیشه دوری کردهایم از حق
به ظاهر دیده ها باز است، اما باطناً اعما
نمیدانیم فرق دوغ، از دوشاب از غفلت
ولی دانیم خود را از حماقت، عاقل و دانا
خمارآلوده از خانه ، شدم راهی میخانه
که تا شاید کنم از سر برون غمهای جانفرسا...
گرفتم جامی از (ساقی) شدم مست می باقی
وگرنه میسپردم ره از این دنیا سوی عقبا...
اشتراکگذاری