متن معنای زندگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات معنای زندگی
نداند به جز ذات پروردگار
که فرداچه بازی کند روزگار
رسدآدمی بجایی که بجز خود نبیند
بنگرتا به کجاست رذالت آدمیت
تو همان تعریفی از «دختر» ی
که هزار واژه کم میآورد برای توصیفش؛
هم صدا داری، و هم صدا میشوی...
در چهرهات آرامشیست که هیچ لنزی قادر به ثبتش نیست و در لبخندت، نجاتیست که میتواند جهان یک مرد را از نو معنا کند…
با آوایی از جنس واژههای نجیب......
هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست!
بودن ما در خانوادههای انحصاری خودمون
در پیدا کردن دوستانمون
حتی در انتخاب دانشگاهمون و قرار گرفتن بینهمکلاسیهایی که از قبل اصلا نمیشناختیمشون!
محلهای که در اون زندگی میکنیم و سرکار میریم
ماشینی که از کنارش میگذریم
آدمی که ازش خرید میکنیم
مَرَضی که دچارش میشیم...
تو همه بود و نبود واژه های بی پایان احساس منی در رج به رج زندگی ام
مواظب خودت باش جان من ...
این روزها دلم هزار بار در نبودنت میلرزد، انگار هرثانیهاش بوی دلتنگی میدهد.تو که نباشی، همهچیز بیرنگ میشود.
یادت نرود، ما هنوز جاهای زیادی هست که باید باهم برویم. باید یک روز غروب کنار دریاچهی زریوار بنشینیم، سکوت کنیم و به صدای آب گوش...
لحظهٔ پایانی،
پیکار با مرگ است،
ولی —
هر که جان گیرد،
سرانجامش
پُر از حیرانیست...
که ندانَد روح،
چون برخیزد از تن،
به کجا رود؟
در کدام آغوش،
شب را
بیصدا سر کند؟
و اگر نوری
در آنسوی نبودن
هرگز ندرخشد،
این همه جنگیدن
این همه رستن از رنج...
گاهی نباید سردرآورد از جهان
زیرا از آن، صد صدمه بر جان میرسد
ماهی چو سر، از آب درمیآورد
در یک نفس، عمرش به پایان میرسد
زندگی…
چون نسیمی که بر چهرهٔ دریا لغزید و رفت،
چون سایهای که در آغوش غروب گم شد،
چون فانوسی که پیش از رسیدن سحر،
آخرین شعلهٔ خود را در تاریکی رها کرد…
ما رهگذران این پل لغزانیم،
گذرگاهی که نامش را "زمان" نهادهاند،
سرگردان میان سایهها و نورها،
در...
تنهاییام آیینهی آرامشم شد
خلوتنشینی، قبلهی مهر و غمم شد
من با منم، بیدغدغه، بیواهمه من
این آشناتر از همه، شد همدمم شد
ثانیههام، آکنده از رنگ سکوتاند
لبخند آن لحظه، پناهِ شبنمم شد
جمع های غوغا را نمیخواهم خریدن
هر جمع بیلبخند، دور از عالَمم شد
از خویش گفتن،...
دقیقا از زمانی که پذیرفتم احمق هستم ، دیگه احمق نبودم .
هر آنکس بویی از مردی نبرده
دو روزه زندگی را گول خورده
اگر صد سال مانَد بینِ مردم
چه فرقی باشدش با دیوِ مرده؟
جوانه سویِ فروغ سحر، قد افراشت
دلم چو کودک شبگرد، سوی رؤیا رفت
ز خاک تیره برآمد، به جستوجویِ بهار
چو من که در طلبِ عشق، بیمحابا رفت
در آفتابِ تمنا، شکفت جانِ لطیف
غبارِ خاطرِ من، تا نسیمِ دریا رفت
زمین اگرچه مرا در سکوت پروردهست
دلم ز مرزِ...
نیازت دارم برای اینکه خوب باشم ؛
آخه وقتی نیستی، هیچی سر جاش نیست. دلم میگیره، همه چی بیمعنی میشه. تو اون آرامشی هستی که هر صبح با فکرش لبخند میزنم. تو نباشی انگار روز قشنگ نمیشه. حتی آفتابم یه جور دیگه میتابه.
وقتی پیامتو میخونم و اسممو صدا میزنی...
(رمز و راز این دنیا)
شبی اندیشه میکردم به رمز و راز این دنیا
که منظور خدا از خِلقت ما چیست ای دانا ؟
چه میدانی ز اسرار الهی، در پس پرده ؟
چه میباشد اساس آفرینش حقتعالی را ؟
چه رمزی هست در این خلقت انبوهِ خلقی که
یکی...
دیگر هیچ شوقی مانند نارنگی بعد از اتمام مشق در عصر پاییزی نیست
آن روز ها تکلیف ما مشق معلم بود و حالا مشق روزگار
دیگر هیچ عطری مانند پوست پرتقال بخاری و کرسی خانه پدربزرگ نیست
آن روزها پوست پرتقال را میکندیم و امروز روزگار پوست مارا
دیگر هیچ...