روزی روزگار با نور کائنات بازی...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن شعر ملل
- روزی روزگار با نور کائنات بازی...
روزیروزگار با نورِ کائنات بازی میکنی،
ای میهمانِ نجیب و نامرئی!
در گل و آب قدم مینهی،
بیش از آن سرِ سپیدی هستی که
هر روز چون خوشهای عطرافشان در دو دستم نگهش میدارم.
از آنرو به هیچکس نمیمانی،
زیرا دوستت دارم.
بگذار تو را در میان طوقههای زرد گسترانم،
بگذار نامت را با دود در میان ستارههای جنوب
بنویسم—
و از تو یاد کنم چنانکه بودی
پیش از آنکه پا به هستی نگذاری.
ناگاه،
باد وحشیانه سر میکشد
و پشت پنجرهام کوبیده میشود.
آسمان، توریست پر از ماهیان سایهاندود.
اینجا بادها، دیر یا زود،
یکییکی از بند رها میشوند؛
و باران،
لباسِ خود را از تن برمیکَند.
پرندگان در فرارند، در هراس.
باد… باد…
تنها منام که با خشم انسانها میستیزم.
طوفان، برگهای تیره را همراه میچرخاند،
و همان قایقهایی را که دیشب به آسمان بسته بودیم،
رها میسازد.
اما تو،
ای اکنون،
ای نزدیک،
دور نمیروی.
تا گریهی آخر مرا پاسخوایی.
و چون نگران باشی،
بر من تکیه کن.
با اینهمه،
طی سفری،
سایهای غریب در چشمانت گذر کرده است.
و اکنون نیز،
کوچک و دلنواز،
مادرکوشه میآوری برایم،
و حتی پستانهایت،
از بوی شیرین آن رخنمون دارند.
تا باد غمناک،
پروانهها را بیرحمانه فرو میکَند،
من دوستت دارم،
و شادم که لبات را چون آلو میگزم.
چقدر باید سخت بوده آشنا شدنت با من،
با روحِ درنده و تنهایم،
و نامم که مردمان را میرانَد!
بارها روشن ستارهی صبح ما را بوسیده،
و نوری خاکستری بالای سرمان،
چون بادبزنهایی میچرخد.
کلماتی که بر تو باریدند،
تو را نوازش کردند، آرام کردند.
مدتیست که دوستت داشتهام،
بدنِ مرواریدگونهات را که زیر خورشید برق میزند.
و تا بدانجا پیش میروم
که گمانم بردهاند
تو صاحبِ کلِ کائناتی،
ای هستیِ تصورناشدنیام.
گلهای شاداب کوهساران—گلهای زنگولهای،
فندقهای تیره،
و سبدهای روستایی از بوسهها—همه نثارت!
چنین میخواهم با تو،
چنانکه بهار با شکوفههای گیلاس میکند.