دل به سودای رخت جان به...
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
- خانه
- متن ها
- متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
- دل به سودای رخت جان به...
دل به سودای رُخت، جان به تمنای رُخت
نیست آسایشم الاّ به تماشای رُخت
شب به دامان بکشم زلفِ پریشانِ تو را
شمعِ جان سوزم از آتشِ سیمایِ رُخت
آتشِ عشقِ تو در جان شرر افکنده چنان
نیست جز خاکِ رهم حاصلِ دریایِ رُخت
غمزهات ناوک و مژگان زده بر جانِ من
نیست مرهم بهجز از خندهی زیبایِ رُخت
سر به صحرا بنهم گر نرسد بویِ وصال
جان فدا سازم اندر طلبِ جایِ رُخت
خاکِ پایِ تو شوم تا که شوم سرمهی چشم
نیست در عالمِ هستی طلب افزایِ رُخت
آینه حیران شده از جلوهی بیچونِ تو
ماه خجل گشته ز رخسارِ فریبایِ رُخت
من کیم تا که ز وصفِ تو سخن سر بکنم؟
عقل حیران شده در وادیِ پیدایِ رُخت
سرو در پیشِ قدت قامتِ خود خم بکند
ماهِ کنعانیِ من واله و شیدایِ رُخت
این همه سوز و گداز از غمِ هجرانِ تو نیست
نیست درمانِ دلم غیرِ مداوایِ رُخت