متن آتش عشق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات آتش عشق
رخ یار ..
در فکر تو بودم که هوایت به سرم زد
آتش به دل و دیده و این بال و پرم زد
یادم نرود آن شب مهتاب که گفتی
شعر و غزلت بوسه به چشمان ترم زد
ما را نه توان رخ زیبای نگارست که عمریست
تصویر تو و...
من اگر سوختم از آتش بی رحم نگاه خاک خاکستر من بذر بهاری دگر است
تو اگر پر زدی از باغ دل ویرانم هرچه در حافظه مانده گذر و رهگذر است
گرچه شب بود و به تردید سحر خو کرده با نفس های تو در سایه ات آتش خوردم
هر...
دلم کنار تو خانهای دارد
که هیچ طوفانی نمیتواند آن را لرزان کند،
حتی وقتی دستهایم دور از توست،
قلبم هنوز آتش عشق را روشن نگه میدارد.
---
«در مستی تو، جهان را سوختم...
اولین نگاهت آتشی بود که عقل مرا به باد داد... بوی تن تو، جام وجودم را چنان مست کرد که گویی هزاران سال است مستم!
هر بار در سایهی آغوشت آرام گرفتم، جانم **پروانهای** شد که دور شعلهی وجودت میرقصید—بیاختیار، بیپروا، و بینهایت...
گفتم:
«ای که هنوز نیامدهای
چرا ردّ پایت از پیشانی ام نمیرود؟»
و عشق
چون مرغی بیجهت
بر شانهام نشست و گفت:
«تو هنوز نیفتادهای
چگونه میخواهی برخیزی؟»
در آینه نگریستم
نه خود بودم
نه دیگری
سایهای بودم، افتاده بر آتش
بیصدا
بیصاحب
اما پر از فریاد
من به آتش...
دل میتپید و شعله به جانم زبانه داشت
آتش به استخوانم و عشقش بهانه داشت
چون باد، رد پای جنونش به دشتها
بر خاک خفته، قصهی خونین ترانه داشت
هر موج در خروش و دل من به بند آب
دریا به سینه، راز هزاران خزانه داشت
چون برق، چشم او...
شکفته لبخندت بسان گل هایی
نشسته بر چشم و درون دلهایی
ماه را گفتم..
که لبخندی به لب داشت
آتشی بر سینه تا صبح سحر داشت
نگاهِ من به تو شد مثبت ای سرایشِ نابم!
سخن، از عشق بگویم؛ همین دمی که خرابم!
.
سرایم از: گُلِ احساس خود؛ ز موج امیدم؛
شوم چو آتش و گویم: ز حسِّ قلبِ مذابم!
دل شبیه موج دریاست، پریشان تو شد
عقل در میدان جنون، مات و گرفتار تو شد
شب به شب نام تو را بر لب دل زمزمهست
ماه از چشمان تو، خاموش و بیزار تو شد
گر چه در چشمت گناه است و تبِ آتش زده
باز این عاشق به حکم...
"سوز دل"
عشق تو در من شعلهای است،
که هیچ بادی توان خاموش کردنش را ندارد،
و هر نگاهت، آتشی تازه در دل من میافروزد...
زده آتش تمامِ جانِ شعر و جانِ بی تاب مرا آن کس
که جانم هست و خواهد بود اگر گَردم چو خاکستر
زده آتش تمامِ جانِ شعر و جانِ بی تاب مرا آن کس
که جانم هست و خواهد بود اگر گَردم چو خاکستر
نه آوازم نه فریادم نه اشکم می شود تسکین
جهان تنگ است بر شعرم که با زخمت شود سنگین
تو آغاز تقدیری که مرگ در آن اثر دارد
و من در قعر اندوهی که از پایان خبر دارد
به پایت بود اگر شعری به پایت ریختم جان را
تو اما...
دل داده ام به چشمی و دلدار نیستی
آتش زدی به جان و خبر دار نیستی
در خواب هم کنار تو آرام میشوم
اما چه سود ؟ خواب من ، بیدار نیستی
چشمم به راهِ تو، دلم در اضطراب است
این فاصله یادآور رنج و عذاب است
لحظه به لحظه میشمارم روزها را
در کشور روحم پس از تو انقلاب است
بر آب و آتش میزنم وقتی. نباشی
یک چشم من خون است یک چشمم گلاب است
دور تو میگردم تمام روز...
بعد وداع،
آتش درونم،
می شکافد سنگ مرمر سیاه را
کز عشقت،در باطنم نهفته است...
من از تبار عشقم و داغ دل دیده ام
چگونه شرح دهم زِ عشق خیر ندیده ام
گویند که عشق می مست ناب است وبس
می مست ناب هیچ، تلخی اش چشیده ام
جز عشق تو عشق دیگر ی ندیدم چون
از برای تو کور گشت دل و دیده ام...
آنکه در صاعقه ی عشقِ تو افروخت، منم
حرفِ دلدادگی از شعرِ تـو آموخت، منـم
آنکه پـروانـه صفت، در دلِ آتشکـده ات
چشمِ خود را به نگاهِ تو فقط دوخت منم
لبت با لبم گفت و گو میکند و خونم چو می در سبو میکند
بسوزد لبت همچو آتش تنم و خاکسترم زیر و رو میکند
نشاند مرا در بر آینه مرا با خودم روبهرو میکند
سر من جهان را به چالش کشد خودش کار ما پشت و رو میکند
تن...
درونِ عشق، میسوزد، سراپای وجودِ من
جنونِ شوق میجوشد، میانِ بازوانِ تو
تب کردن من دست خودم نیست.
لبهای تو آتش به دلم انداخته.