من همیشه درون بشقابی
برای خودم برنج می کشم
که ته آن
لیلی و مجنون
هنوز گرم بوسه و آغوش اند
آن ها ظرف شستن مرا دوست دارند
فکر می کنند کف و آب
برف و باران است
فصل دیگری آمده و
به پای هم پیر تر شده اند
نیستی ببینی
صدای دست کشیدن روی تصویر این دو عاشق
چقدر به بوسه نزدیک است
نیستی ببینی
بشقاب را
سرو ته که می گذارم خشک شود،
با چه حسی می خندند
و آهسته آهسته
بعد یک عالمه حرف
چطور خواب را چکه می کنند
و دوباره صبح چگونه زودتر از من
سمت هم چشم باز می کنند و
از غذای روز تازه
چقدر ذوق می کنند
نیستی ببینی
نیستی
ZibaMatn.IR