«ماه را...»
گاهی همهء زیبایی های آسمان
تنها می شوند و می ترسند
اما این ترس را به روی خودشان نمی آورند
تا زیبا بمانند!
تنهایی شان که فراوان شود
آنها با آن همه زیبایی
به کجا پناه می برند؟
ماه را می دانم!
ماه را
هرکجا که تو پناه بدهی
آسمانش آنجاست!
و پناهش می دهی
در آسمان پشت پیراهنت...
و پرنده ای اینجا بی تاب می شود
برای پرواز
با بال هایی جا مانده
در یک سقوط ناگهانی!
پس حسرت ماه نبودنش را می خورد
و وقتی که به یاد می آورد
روزی ماه را بوسیده بود
و هرکجا که ماه باشد
بوسهء او هم آنجاست
دلیلی پیدا می کند
برای غمگین نبودن!
ماه را می دانم...
پناهش می دهی
در جایی دور
در آنسوی مرز های شرم!
در آسمانی همیشه امن
تا زیبایی را نجات بدهی!
پرنده اما
با این همه تنهایی تاریک
چه کند؟!
او حق داشت
که به ماه غبطه می خورد
وقتی که بال نداشت
وقتی که تنها بود و بی آسمان
وقتی که من ، آن "پرنده" بودم...
ماه را می دانم
ماه را
هرکجا که تو پناه بدهی
آسمانش آنجاست
و بوسه های من هم آنجا...
ZibaMatn.IR