در آن هنگام که شب فریب ثانیه های خاموش را می خورد خواب همه جا را فرا گرفته است.
آسمان رنگ عوض می کند و پهنه به تاریکی می دهد.
خوف همه جا را گرفته است، ستارگان آن دم نور را به فراموشی می سپارند؛ اما همچنان زندگی ادامه دارد تنهاساعتی زمان حبس و زندانی ثانیه های خاموش می شود و تاریکی را همچون رنگ مبهمی بر آسمان روانه می کند
شب غلیظ است و همه چیز را در خود گم کرده است، تاریکی همچون سایه ای سنگین و خموش روشنایی را می بلعد و شوق هر موجودی را کور می کند.
در این اعماق تاریک ماه است که ذره ای روشنایی ارزانی راهمان می کند، سکوت خاموشی فضا را در هم شکسته است؛ آسمان، شهرو مردمش را همه خواب گرفته است هیچ جنبنده ای بیدار نیست حتی آن سرو های ایستاده بر لب جویبار هم آرام گرفته اند و غنچه های سرخ شب نما هم گل برگ بر خود بسته اند و بنفشه ها سر در گریبان کرده اند؛ خبری هم از آن نسیم دل آرام کنندهٔ سحری نیست.
خیابان های همیشه مملو از جمعیت جای خود را به جاده ای خالی از جمعیت داده اند.
ساختمان هایی رو سیاه و قد کشیده طبق به طبق خانه هایی را به رخ می کشد که آدمیانش که هم خسته از زندگی و تلاش سربر بستر انداخته اند و چشم بر ظلمت تاریکی شب بسته اند و خفته اند.
حال که همه غرق این جادوی مبهم شده اند، پس چرا این سحر همه گیر دامان مرا نگرفته و من را همچون مرغی سر کنده آوارهٔ این شب بی انتها کرده است.
هر چه میروم و می آیم تمام نمیشود؛ دیگر حتی جایی نمانده که خیره نشده باشم و حالاتش را درک نکرده باشم؛ ریز درشت و پیچ و خم همهٔ سوراخ سنبه هایش را از حفظ شده ام.
انگار که افسار آزاد شده ام باید دست گیر خانه ام شود تا آرام بگیرم اما امان از خانه که او مرا آوارهٔ این نیمه شب های تاریک کرده است.
حال که بی جا و مکانم افسار آزاد شده خود را آویزهٔ گوشه ای میکنم وتنم را جمع خودم و زانو بر بغل میگیرم و بار دیگر چشم هایم را می چرخانم و آسمان و در و دیوار هایش را نگاه میکنم تا شاید ظلمت شب تمام شود و روشنایی روز بیایید.
در پسِ پیچ این لحظات هیچ نمی خواهم و هیچ نمی بینم بی هیچ حس و حالی لحاف شب بی کسی ام را بر می دارم و پهن گوشه خلوت خود میکنم و در انتها من هم همانند دیگر آدمیان چشم خود بر بازی تلخ روزگار میبندم و به خواب رویاهای دروغین میروم
ZibaMatn.IR