ومنی که تمام شب را به انتظار نشسته ام
تا مسیر آمدنت رادیده بانی کنم!
و تویی که نخواستی از مهربانی دستانت؛
برای آبیه انتظارم سایه بانی بسازی !
تو هیج گاه نخواستی و نتوانستی از محل دقیق آرزوهایم بویی ببری!
دیگر هیچ اشتیاقی ندارم تا علاقه ام را پخش کنم در دیدگان احساس مبهم فرشهایی که خیره به سمت من نشانه رفته اند!
باید باز کنم دکمه دکمه علاقه ام به تو را؛
از تارهای وابستگیه درون مغزم تا حصارهای شطرنجیه نوک انگشتانم!
وقتی هیاهوی کوچه ؛
تنهایی مرا قدم میزند دربین سکوت سهمگین نگاه ها
با اشک های مصنوعی خدا
زیر خروارها دلتنگی من
باخونسردی های تو!
باران کریمی آرپناهی
ZibaMatn.IR