همین که دلتنگی سایه ی شومش را برسر دلم پهن میکند
وقتی که تنهایی را تا مغز استخوانم احساس میکنم
جهان با تمام وسعتش برایم شبیه به زندانی می شود که از هر سو
احاطه ام میکند
دلهره شعرهایم را مبتلا میکند
صبوری ام چشمانم را کم می آورند
که عشق را درونِ قلبی یخ زده،
بی شوقِ تمام آرزوهایم؛
به حصار می کشانم
وخدایی که میبیند مرا واز این همه دستهای خالی ام دلش میگیرد
از اینهمه باران که پیاله پیاله مرگ عاشقانه هایم را گواه می شود
و من که درو میکنم مهربانی هایم را
با داسی که تو در دستهایم خواباندی
وقتی دلتنگم میکنی از خودت
وقتی زندانی ام میکنی در خودم
وقتی تنهایم میکنی با خودم
گوش کن خداهم دارد اشک هایش را با اسم من باران میشود
تا از شوری دریا شیرینی زندگی را بِبَرد برگرده ی پروانه ها تا بال بال بزند چشمانم را از امید !
و رقص کودکانه ام راتلفیق کند با دستهای مردمک یاکریم ها
و فرو بنشاند از دوباره برجانم که تا شکفته شوم به امیدو تبسم وبوسه.
باران کریمی آرپناهی
ZibaMatn.IR