همین که چاقو به دست میگیرم و رگِ خشم ِدرختان را یکی یکی از تنشان قطع میکنم؛
همینکه برگ برگ ِحواسِ پرت شده ی دارکوب ها را با بوسه های خداحافظی درون ِ
چال های وسط باغچه ِ مان به گیاه خاک تبدیل میکنم
همینکه ردِ ِخاطره را قدم به قدم با انگشتِ
اشاره ی تقدیر فراری میشوم!
اینها یعنی موضوع های زیادی را من
باید از پای زمین پانسمان کنم تا که راحت بچرخد
ورازهای زیاد زندگی را،
بدون اسم و شناسنامه به چشمانِ روزگار کروکی بکشد!
اینهارا خودم با مهربانی
در عصر زیبای دروغ و بیقراری ها راسِ ساعت ِخواب آور خوشبختی با غلطهای املایی و نقاشی های عنکبوتی گریه؛
دورتا دور پیاده روهای شهرمان به رنگهای سیاه و سفید، شطرنجی و پایه کوبی میکنم!
خوش به حال من که پروانه ها عطرِ گردنم را از کاکتوس های باغِ همسایه شان کشف میکنند!
بعد عشق را با افکار چشمانم به مجادله
می نشینند!
و من چه آرامم همین که جَنین
مرده ی بیقراری هایم را از درون روحم به قبرستان تنهایی های خارج شهر چال میکنم
وتبلورم را با شکوهی زیبا کنار یا کریم ها و سوسن ها با موجی از بوی نسترن به خالقم عروس میشوم.
باران کریمی آرپناهی
ZibaMatn.IR