مثل پرستوها مرا درگیر هجران میکنی
من را به ناز و قهر خود شیدا و حیران میکنی
با موج گیسویت مرو ، رحمی بکن برغیرتم
این شانه ی مردانه را آخر تو ویران میکنی
یک شهر گر کافر بوَد مومن شود با خنده ات
هر کافری را ای صنم آخر مسلمان میکنی
از این همه زیبایی و عشاق مجنونت مگو
با اینهمه عشق و وفا من را هراسان میکنی
یکبار لبخندی بزن ،ای جان فدای مقدمت
این خانه ی ویرانه را پس کی چراغان میکنی؟
یک روز پاییزی و مغروری ،شبیه آذری
روزی دگر با روی خوش عزم بهاران میکنی
در وقت عشق و دلبری با چشمهای چون شبت
دیوانه می سازی مرا چون مو پریشان میکنی
مهران بدیعی
ZibaMatn.IR