شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
امشب هم از بارون برات میگم هم از طوفانباز عاشقا بی خونه و آواره تو سرمانتقصیر من نیستش اگه سرده هوا اینجایا خائنای بی وفا راحت توی گرمانمن عاشقم ، حتی اگه دل خسته ام هستمحرفات همیشه واسه من شیرینه و زیبانقلبم فقط از تو پره جای توهه تنهایادت همیشه با منه ، حرفای تو اینجانبارون که میباره دلم یاد تو می افتهبارون بیاد با تو ، برام زیبایی دنیانحتی اگه طوفان بشه بازم کنار توحرفای تو آرامشه زیباترین حرفانای کاش بار...
می نویسم آفتاب اما فقط خود را ببینآفتابم باش و روشن کن تمام این زمینمی نویسم روشنای من تویی ای آفتابیک ستاره کی کند روشن زمین را اینچنینروز ابری در کنار عشق زیبا می شودابر یک مقدار، و باران و ، توهم اینجا نِشینشب که دوری از دلم من انتظارت می کشمبر سر این عشق زیبا چشم دشمن در کمیندست در دستم بده، دل را به من بسپار تاحال دل زیبا شود با حرفهای دلنشینهر غروبی معنی پایان عشق یار نیستماه هم امید دارد با تو باشد همنشین...
من از این دوچشم زیبای تو شُهرهٔ زمانمچه سلامها که باید به دو چشم تو رسانمتو خودت خبرنداری که چه می کنی تو با منکه ز شوق چشم مست تو ، شبیه مردگانممن و ابر و باد و باران همه منتظر به راهیمکه تو با نگاه مستت بدهی صفا به جانماگر امشب آن دوماه شب تار من بتابدبخدا نماز آیت همه روزها بخوانمتو کجایی ای پری رو که بیایی و ببینیشب و روز بی قرارم که کنار تو بمانممهران بدیعی...
عاقل شدم وقتی مرا دیوانه کردیچشمان خود را جادوی این خانه کردیساقی به چشمان خمارم آشنا بودهرشب مرا آوارهٔ مِیخانه کردیاین مرغ عشقی را که پرزد سوی بامتبا چشمکی آواره و بی دانه کردیچشمم به چشمت آشنا بوده از اولمن را به خود با یک نظر بیگانه کردیآخر چه کردی با دلِ من خود ندانمتو هرچه کردی با می و پیمانه کردیمن هرچه را این سالها آباد کردمتو با نگاهی آتشین ویرانه کردیمهران بدیعی...
رفتی ولی از یادمن ، هرگز نرفته یاد تواز چشم هایم می چکد اشک مبارکباد توای کاش می دیدی که من دلخونم از دوری ولیدلخوش به دیدار توام یک روز در میلاد توبا رفتنت یک کوه غم افتاد در دل، بی وفارفتی ولی دلشادم از ، این حال و روز شاد توهر روز می گفتی که من یک رنگ و یک دل با توامبا این دروغت بی هوا ، کم کم شدم معتاد تودلدادگی از یاد عاشق ها نمی گردد جداهر لحظه در یادم نشسته لحظه ی میعاد تومهران بدیعی...
عشقت گذشت از من و با من وفا نکردگُل حق عشق را به زمینش ادا نکردقلبم چه پیر شد به ره چشم تو ولیموی سپید ، رنگِ دگر با حنا نکردگفتند عشق، روی خوشی دارد و هنوزیک روی خوش برای نمونه به ما نکردمن گوشِ جان سپرده ام و غصه می خورمحالم بدید دلبر و من را صدا نکردعمرم هنوز می گذرد بی تو بی وفاافسوس می خورم که دل من صفا نکردلیلی چه شرطهای بدی را نهاده واز قلب رنج دیده ی مجنون حیا نکردمهران بدیعی...
ای دل چرا حال مرا امشب نمی بینیحال دگرگون مرا در تب نمی بینیاین دردهایی را که من در سینه ام دارماز دست این معشوق لامذهب نمی بینیغم در دلم بیداد کرده بغض در سینهجانم رسید از دست غم بر لب نمی بینی؟این زجرها و زخم ها در چهره ام جاری ستاما منِ بیچاره را اغلب نمی بینییک عالمه نیش و کنایه از همه خوردم این نیش های بدتر از عقرب نمی بینیبر قلب مجنونم سوار هستی ولی افسوساینجا مرا تنها و بی مَرکب نمی بینیمهران بدیعی...
مگر می شود ما به هم دل نبازیممگر می شود خانه در دل نسازیمفراموش کن هرچه بد بود اینجاکه ما عازم راه دور و درازیممن و تو برای رسیدن به این عشقبه هم متکی و به هم هم نیازیمنداریم از هم نهانی و سرّیکه بر یکدگر محرم سرّ و رازیمخدایا همه عشق ها را نگهدارکه ما عاشقیم و همه عشق بازیممن اهل جنوبم که خونگرم و شادمبه این شُهره هستم که مهمان نوازیماگر شعرمان را نوشتیم قطعاشبیه غزلهای شام و حجازیممهران بدیعی...
شبها به پهلو میشوم هردماز فکرتو دیوانه می گردمفکرت مرتب میبَرَد دل راآخر چرا از قلب تو طَردم؟با این سوالم فکر ها پر زداین بار پهلو را عوض کردمیکبار دیگر یاد تو پَر زدآمد نمک پاشید بر دردمدل را دوباره با خودش برد وای کاش من پیش تو برگردمحالا دگر من غرق در رویامآنجا کنارت در شبِ سردماما مگر او جای دیگر نیست؟پس من پی عشقِ که میگردم؟یکبار دیگر فکرها پر زدمن باز پهلو را عوض کردماین طرز خوابِ هر شبم گشتهعشق تو باشد دار...
غم عشق را سرودم ، همه را به آب دادمو برای دیدن تو ، تنِ خود به خواب دادمدل من اگرچه رنجید و دلِ تو هم نفهمیدمن از این قمار عشقی به خودم عذاب دادمهمه خاطرات بد را به کنار میزنم منکه به این دلِ پر آهم غمِ بی حساب دادمتو چقدر سنگ هستی که دلِ مرا شکستیکه برای دل گسستن به دلم شتاب دادمتو غم مرا ندیدی به کنارش آرمیدیو بجای هدیه ی تو به دلم طناب دادمتو نبودی و ندیدی که برای دل سپردنبه خدا به جز دل خود، همه را جواب دادمتو که رفتی ...
دیدی که سرِ زلف تو من را به کجا برد؟یک جامِ بلا داد، ولی قلب مرا بردآن موی پریشانِ تو و صورت زیبااز خَلق جدا کرده مرا ، سوی بلا بردوصف سر زلفت همه ی خلق شنیدندآنقدر که یک تار از آن، بادِصبا بردپیری که همه شهر مریدند به راهشبا زلفِ تو یک شهر، پیِ راه خطا بردآن چشمِ سیاه تو ندانی که چها کردقلبم به جدا و، دل و ایمان به جدا بردآن صوت صدای تو شنیدیم که جان راتا عشق ، مرا لرزش آن صوت و صدا بردمهران بدیعی...
فصل پاییزی که ما داریم هم دیرینه استمثل کفشی نو که در پا هست اما پینه استما از این پائیزها خیری ندیدیم و هنوزداغ یک معشوق تابستان درون سینه استیا مثال یک شتر در قلب دارد کینه ایهرکجا می گردد آخر در پی آن کینه استآخر ای پاییز ، من هم آدمم خیر سرمیک نظر برما بکن این قلب من گنجینه استاز تمام فصل ها پاییز فصل عاشقی سترستم پائیز هم دلدادهء تهمینه استفصل پاییز و بهارش فرق چندانی نداشتعشق با ما مثل سنگ وقلب ما آیینه است...
اینجا دگر پائیز، رنگِ زردِ خود نیستاینجا کسی دیگر به فکر دردِ خود نیست.اینجا بهارش رنگ دیگر دارد انگارهمراه باران هم هوای سردِ خود نیست.اینجا دگر آتش در اوج فصل سرماپاسوزِ آن بیخانه ی شبگردِ خود نیست.آخر چه کردی ای وفا با زندگی هادیگر زنی در انتظار مردِ خود نیست.اینجا همه از ترس با هم دوست هستنددیگر کسی در جستن همدردِ خود نیست.غرق زمستانند اینجا مردمانشاینجا دگر پائیز ، رنگِ زردِ خود نیست.مهران بدیعی...
مثل پرستوها مرا درگیر هجران میکنیمن را به ناز و قهر خود شیدا و حیران میکنیبا موج گیسویت مرو ، رحمی بکن برغیرتماین شانه ی مردانه را آخر تو ویران میکنییک شهر گر کافر بوَد مومن شود با خنده اتهر کافری را ای صنم آخر مسلمان میکنیاز این همه زیبایی و عشاق مجنونت مگوبا اینهمه عشق و وفا من را هراسان میکنییکبار لبخندی بزن ،ای جان فدای مقدمتاین خانه ی ویرانه را پس کی چراغان میکنی؟یک روز پاییزی و مغروری ،شبیه آذریروزی دگر با ...
دلم ز شوق تو ای گل بهانه می گیردبهانه های تک و عاشقانه می گیردچرا حواس تو جمعِ دلِ خرابم نیستز کوچه ها وخیابان نشانه می گیردکمی که دلخوش و فارغ ز عاشقی گرددبهانه دو سه بیتِ ترانه میگیردخبر اگر بدهی عازمم که باز آیمبهانه از شب و روز و زمانه میگیردبرای اینکه تو را جذب خود کند جانابرای تو دوسه گل با جوانه می گیرددوباره دل به نگاه تو می دهد قلبمسراغ ابروی همچون کمانه می گیرددلی که می شود عاشق بهانه ها داردبهانه ه...
قلبم گرفت ، حال بدم را تو خوب کنمثل همیشه باز به قلبم رسوب کندر اوج غصه ها تورسیدی به دادِ منبا غم بگو که ماه رسیده، غروب کناینجا خزان رسیده بیا و بهار باشحرکت به سوی شهر و دیارِ جنوب کنباران ببار بر غم و درد و شروع کنغمها و درد را تو ز دل، رُفت و روب کندور از تو نقص میشود و عیب، حال منهمواره باش با من و رفع عیوب کن...