متن مهران بدیعی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهران بدیعی
امشب هم از بارون برات میگم هم از طوفان
باز عاشقا بی خونه و آواره تو سرمان
تقصیر من نیستش اگه سرده هوا اینجا
یا خائنای بی وفا راحت توی گرمان
من عاشقم ، حتی اگه دل خسته ام هستم
حرفات همیشه واسه من شیرینه و زیبان
قلبم فقط از...
می نویسم آفتاب اما فقط خود را ببین
آفتابم باش و روشن کن تمام این زمین
می نویسم روشنای من تویی ای آفتاب
یک ستاره کی کند روشن زمین را اینچنین
روز ابری در کنار عشق زیبا می شود
ابر یک مقدار، و باران و ، توهم اینجا نِشین
شب...
من از این دوچشم زیبای تو شُهرهٔ زمانم
چه سلامها که باید به دو چشم تو رسانم
تو خودت خبرنداری که چه می کنی تو با من
که ز شوق چشم مست تو ، شبیه مردگانم
من و ابر و باد و باران همه منتظر به راهیم
که تو با...
عاقل شدم وقتی مرا دیوانه کردی
چشمان خود را جادوی این خانه کردی
ساقی به چشمان خمارم آشنا بود
هرشب مرا آوارهٔ مِیخانه کردی
این مرغ عشقی را که پرزد سوی بامت
با چشمکی آواره و بی دانه کردی
چشمم به چشمت آشنا بوده از اول
من را به خود...
رفتی ولی از یادمن ، هرگز نرفته یاد تو
از چشم هایم می چکد اشک مبارکباد تو
ای کاش می دیدی که من دلخونم از دوری ولی
دلخوش به دیدار توام یک روز در میلاد تو
با رفتنت یک کوه غم افتاد در دل، بی وفا
رفتی ولی دلشادم از...
عشقت گذشت از من و با من وفا نکرد
گُل حق عشق را به زمینش ادا نکرد
قلبم چه پیر شد به ره چشم تو ولی
موی سپید ، رنگِ دگر با حنا نکرد
گفتند عشق، روی خوشی دارد و هنوز
یک روی خوش برای نمونه به ما نکرد
من...
ای دل چرا حال مرا امشب نمی بینی
حال دگرگون مرا در تب نمی بینی
این دردهایی را که من در سینه ام دارم
از دست این معشوق لامذهب نمی بینی
غم در دلم بیداد کرده بغض در سینه
جانم رسید از دست غم بر لب نمی بینی؟
این زجرها...
مگر می شود ما به هم دل نبازیم
مگر می شود خانه در دل نسازیم
فراموش کن هرچه بد بود اینجا
که ما عازم راه دور و درازیم
من و تو برای رسیدن به این عشق
به هم متکی و به هم هم نیازیم
نداریم از هم نهانی و سرّی...
شبها به پهلو میشوم هردم
از فکرتو دیوانه می گردم
فکرت مرتب میبَرَد دل را
آخر چرا از قلب تو طَردم؟
با این سوالم فکر ها پر زد
این بار پهلو را عوض کردم
یکبار دیگر یاد تو پَر زد
آمد نمک پاشید بر دردم
دل را دوباره با خودش...
غم عشق را سرودم ، همه را به آب دادم
و برای دیدن تو ، تنِ خود به خواب دادم
دل من اگرچه رنجید و دلِ تو هم نفهمید
من از این قمار عشقی به خودم عذاب دادم
همه خاطرات بد را به کنار میزنم من
که به این دلِ...
دیدی که سرِ زلف تو من را به کجا برد؟
یک جامِ بلا داد، ولی قلب مرا برد
آن موی پریشانِ تو و صورت زیبا
از خَلق جدا کرده مرا ، سوی بلا برد
وصف سر زلفت همه ی خلق شنیدند
آنقدر که یک تار از آن، بادِصبا برد
پیری...
فصل پاییزی که ما داریم هم دیرینه است
مثل کفشی نو که در پا هست اما پینه است
ما از این پائیزها خیری ندیدیم و هنوز
داغ یک معشوق تابستان درون سینه است
یا مثال یک شتر در قلب دارد کینه ای
هرکجا می گردد آخر در پی آن کینه...
اینجا دگر پائیز، رنگِ زردِ خود نیست
اینجا کسی دیگر به فکر دردِ خود نیست.
اینجا بهارش رنگ دیگر دارد انگار
همراه باران هم هوای سردِ خود نیست.
اینجا دگر آتش در اوج فصل سرما
پاسوزِ آن بیخانه ی شبگردِ خود نیست.
آخر چه کردی ای وفا با زندگی ها...
مثل پرستوها مرا درگیر هجران میکنی
من را به ناز و قهر خود شیدا و حیران میکنی
با موج گیسویت مرو ، رحمی بکن برغیرتم
این شانه ی مردانه را آخر تو ویران میکنی
یک شهر گر کافر بوَد مومن شود با خنده ات
هر کافری را ای صنم آخر...