گاهی خودت را گم می کنی ...
جایی میان هیاهوی ذهنت ...
در انتهای وجودت سکوت نامت را فریاد می کند ...
جادهٔ خیال را طی می کنی به مرز افکارت ...
در دل تاریکی آرزو را به آتش می کشی و تیغ بغض ردی می شود بر گلویت ...
خمپارهٔ افکارت منفجر می شود و ترکش هایش از چشمانت سر ریز ...
ماشهٔ خاطرات را بر شقیقه ات بگذار ...
و شلیک کن تنهایی این روز ها را ...
ثانیه ها تو رو به جلو می برند ...
گاهی انقدر دور می شوی که چشم باز می کنی و میبینی لبهٔ پرتگاهی ایستاده ای ...
رو به روی مرگ ...!
یلدا حقوردی
ZibaMatn.IR