خیلی وقت بود ؛ که حال و هوای روز هایش خاکستری بود .
تمام عواطف و احساساتش را درست در میان جیغ و فریاد های سوختم سوختمش در آخرین روز زندگی اش جا گذاشت .
حال قدم زدن در خیابان امری دردناک بود همان جایی که در مقابل نگاه های ترحم آمیز مردم سرش را پایین می انداخت ، اما چیزی که آزارش می داد برق رضایت در چشمان دختران هم سن و سالش بود ، زمزمه های مسخره شان روحش را تکه تکه می کردند «دیگر زیبا نیست ، صورتش در اسید سوخت ، جوانیش به باد رفت »
کاش می توانست در جواب سخنان تمسخر آمیزشان فریاد بزند و بگوید :« آن چیزی که سوخته بال رویاهایم است نه جوانی که به هر حال به امر گذشت زمان بی وفایی را برایم به یادگار می گذاشت ، اما حیف ؛ حیف که این کوته فکریشان دهانش را بسته بود !
دیگر این شهر و آدمهایش برایش جذابیتی نداشتند از پاساژ های پر ذرق و برق خریدش گرفته تا شیطنت های یواشکی دخترانه .
دیگر حتی آیینه پوشیده گوشه اتاق هم بهش دهن کجی می کرد ، دروغی نیست ! دلش لک زده بود برای یک بار دیگر دیدن چهرهٔ خودش ! آرزویی دست نیافتنی شده بود کنار زدن پارچهٔ روی آیینه و ببیند که خودش و است و خودش با همان چشمان مشکی آرام و لب هایی خندان با چاشنی دلبرانه های دخترانه ! اما هربار غریبه ای در آیینه با چهرهٔ نخراشیده و با چشمانی پر از حرف به او زل می زند !
این روزها دنبال آرامشی بود که نه در شانه های آهنی پدر بود و نه در آغوش گرم مادر و نه در جمع شلوغ دوستان چرا که آنها هم به جای خودش ، غریبه ای آشنا را می دیدند که همه چیزش را باخته بود ...
و من اینجام که به تو بگویم ای تویی که قربانی حماقت های فردی شده ای من می دانم ، می دانم که آن روز دلت بود که آتش گرفت نه جسمت ! و می بینمت درست در پشت آن چهرهٔ سوخته و در عمق چشمانت و به بردباری و قوی بودنت می بالم .. :)
یلدا حقوردی
ZibaMatn.IR