می خندم، امّا مثل سیر و سرکه می جوشم
می خندی و مثل همیشه سرد و خاموشم
تا بند ساکَت می نشیند بر سر دوشت
یک آسمان غم می نشیند بر سر دوشم
با هر قدم من در دل خود اشک می ریزم
پیراهن تنهایی ام را باز می پوشم
باشد برو! هرگز فراموشت نخواهم کرد
هرچند می دانم که از حالا فراموشم
یادت بماند، بی تو من تنها نمی مانم
هر شب تو را در خواب می گیرم در آغوشم
بعد از تو چایی پشت چایی سرد خواهد شد
بعد از تو دیگر قهوه ام را تلخ می نوشم
تو می روی، من در خودم آرام می میرم
می خندم امّا مثل سیر و سرکه می جوشم...
ZibaMatn.IR