از این سرمای تنهایی دلم در سینه میلرزد
غروب تلخ تنهایی به کامم زهر میریزد
نه از دلدادگی شد کام من شیرین ،نه از جام جوانی گشته ام لبریز
چو شیدایش شدم پروانه وار در آتشم سوزاند
شدم بی پر ،مرا با طعنه میگریاند
چنین بی بال و پر ،پروانه بودم
برای شمع خود دیوانه بودم
تو را هر روز یک بیگانه دیدم
سری بر شانه ات مستانه دیدم...
تا تو صدایم میکنی نامم چه زیبا میشود
وقتی نگاهم میکنی این دیده ، بینا میشود
ZibaMatn.IR