زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 2 رای

نیمه شب شده بود..
با کلافگی به این سو و آن سوی تخت غلت می زدم..
من که خسته بودم! پس چرا خوابم نمی برد؟!
از پس پرده ی اتاق نسیم خنک شبانگاهی به درون اتاق وزید..
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک را به داخل ریه هایم هدایت کردم..
بوی آشنایی به مشامم خورد..بوی..
سلام خانوم کوچولو!:)
س..سلام..علی..خ..خوبی؟!
تو که خوب باشی منم حالم خوبه..
نگاهی به سبد نارنگی که با هر دو دست سراسرش را احاطه کرده بود انداختم..آخ جون نارنگی..
برای من آوردییی؟!(:
معلومه!!
لبه ی تخت نشست..دستی درون سبد حصیری کرد و دو عدد نارنگی بیرون آورد..
بیا اینو الان بخور..اینم بزار روی میزت..فردا بخورش..:)
پس خودت چی؟!یدونه دیگه بردار با هم بخوریم..
من نمی تونم..نمی تونم چیزی بخورم!
یعنی چی؟!چرا؟!
من زاده ی تخیلات توأم رها.. فراموشم کن..چرا به کسی که دیگه وجود نداره انقدر فکر می کنی؟! برو دنبال آینده ت..کافیه اراده کنی..تو می تونی به همه ی آرزوهات دست پیدا کنی..خوشبخت میشی..من از این بالا هواتو دارم..
حرف از چی می زد؟! از فراموشی؟! واقعا نمی دونست که بزرگترین آرزوم خودشه؟!..لب باز کردم تا حرفی بزنم..
اما...
نارنگی به روی زمین افتاد..خم شدم تا بردارم..وقتی کمر راست کردم خبری از علی نبود..من موندم و دو تا نارنگی توی دستم..اون..زاده ی تخیلاتم بود؟!(:

نویسنده:پانیذ جابری
ZibaMatn.IR



ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید
متن های مرتبط پانیذ جابری

انتشار متن در زیبامتن