آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
“تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟ ببین عشق دیوانه من چه کردی در ابریشم عادت آسوده بودم… تو با “بال” پروانه ی من چه کردی؟ ننوشیده از جام چشم تو مستم… خمار است میخانه ی من…چه کردی؟ مگر لایق تکیه دادن نبودم؟ تو با حسرت شانه ی من چه...
گوشه ای دنج در این حادثه ی تلخِ غروب می روم دل به خیالت بِسِپارم من باز در میانِ نفسِ زرد و نارنجی پاییزِ پر از تنهایی چشمِ چون شب سیَهَت، می کند ویرانم جان فرو می ریزد، دل تورا می طلبد... قطره اشکی که به سانِ باروت، رها گشته...
کوهستان ترا بیادم می آورد وخاطرات باتو بودن را ای سفر کرده که در محالی گم شدی غروب جنگل بی تو اما چه غم انگیزاست
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...