سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش...
“تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟ببین عشق دیوانه من چه کردیدر ابریشم عادت آسوده بودم…تو با “بال” پروانه ی من چه کردی؟ننوشیده از جام چشم تو مستم…خمار است میخانه ی من…چه کردی؟مگر لایق تکیه دادن نبودم؟تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟مرا خسته کردی و خود خسته رفتی…سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟جهان من از گریه ات خیس باران…تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟شاعر : دکتر افشین یداللهی...
گوشه ای دنج در این حادثه ی تلخِ غروبمی روم دل به خیالت بِسِپارم من بازدر میانِ نفسِ زرد و نارنجی پاییزِ پر از تنهاییچشمِ چون شب سیَهَت، می کند ویرانمجان فرو می ریزد، دل تورا می طلبد...قطره اشکی که به سانِ باروت، رها گشته از این بغض بی پایانممی کشد شعله به وامانده وجودم هردممنم و خاطره هایت که زمین خورده و زخمی شده اندمنم و طعم گس و تلخِ نبودن هایتهمنشینم من با، کوچ خاکستریِ دستانتآری ای یارِ سفر کرده ی منمنم اینجا تنها، گشته...
کوهستانترا بیادم می آوردوخاطرات باتو بودن راای سفر کردهکه در محالی گم شدیغروب جنگلبی تو اماچه غم انگیزاست...
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ......