تا چشم گذاشتیم روی هم عین درخت چنار سر کوچه قد کشیدیم...تا چشم گذاشتیم روی هم روزهای کودکی و مدرسه عین رگبار بهاری تمام شدند...تا پلک زدیم توی کوچه های خاکی عاشق شدیم.. درگیر نگاه ها و چشمها و طپش های موزون رگهایمان بودیم که ده ها زمستان و بهار و تابستان و برگریز پاییز از سرمان گذشت...انگار دنیا خلاصه شده است توی چشم های آدم ها....پس بیا نگران این روزها نباشیم...بیا لابلای رنج های بزرگمان کمی بچگی کنیم... دوباره چشمها را ببندیم و تا ده بشماریم...بیا جیره های کوچک امیدمان را روی هم بریزیم و سفره زندگی را دوباره پهن کنیم....بیا توی دهن هم لقمه های کوچک شادی بگذاریم...با کلمه های توی شعرها دهانمان را شیرین کنیم ...و نمکدان زندگی مان پر از لبخند باشد...من یقین دارم دوباره خوب می شویم...دوباره دستهایمان با هم آشتی می کنند....آغوشمان باز می شود برای یکدیگر...طعم بوسه را خواهیم چشید....پس بیا به چشم های هم قول بدهیم وقتی خوب شدیم، دوباره لبخند را، بوسه را و عشق را توی برکه نگاه یکدیگر پیدا کنیم.
ZibaMatn.IR