محتاجم ...
به خدایی که دستانش ، داستان عشق است
نامش ، تعبیر یک رویای شیرین !
و یادش ، چون گرمای بوسه ای میان پیشانی عشق ...
در سردی این روزهای بی روح
تا هم او ...
باز کند گره یِ کمندِ ابرویِ در هم تنیده را
و ناز کند میان آغوشِ نیاز نوازش را ...
تا بیخیال طی شود به انتهای تنهاییِ قصه ...
و ساز سکوت را با خنده های از ته دل در هم بشکند ...
با نوایی که همیشه صدا می زند مرا
\ یاد من آرامش قلب توست \
..
..
بهزاد غدیری
ZibaMatn.IR