این شب عجب طولانی است!
ساعت ها تا صبح مانده است!
و شاید سالها...!
استخوان هایم از سرمای یخ آلود این هوای آلوده بی حس شده اند.
و دنیا شبیه هیولای قصه ی مادربزگ شده است...
دیگر وقت آن شده که بیایی!
می خواهم برای همیشه و شاید تا ابد
در آغوشت رها شوم.
باید بیایی!
من از شب...
از این شب طولانی
از این هوای آلوده
از این دنیا پلید
می ترسم!
وقت آن است که بیایی!
آغوشت را عجب طلبکارم...
...
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
ZibaMatn.IR