شب که میشه،تازه شروعِ قصه ی پر دردِ غصه های زندگیته...
نمی دونی به چی پناه ببری..
خودتی و یه عالمه و فکر و خیال، که نمی دونی به کدومش برسی...
هزار تا سوال بی جواب،که خوره میشن و میفتن به جونت...
هی بلند میشی یه اتاق 12 متری و بارهای بار قدم میزنی و هیچی درست نمیشه...
نه خوابت میبره و نه دلت می خواد بیدار بمونی...
عجب قصه ی پر دردی شده، زندگی ما...
بعضی وقتا دلم به حالم خودم میسوزه...
یه بعضی وقتا هم مثه آدمای دیوونه میشنم و به خودم می خندم...
به همه ی اون آرزوهایی که یکی یکی بیخیالشون شدم...
به رویاهای بزرگی که داشتم و تبدیل شدن به غصه های تلخی که هیچ وقت تمومی ندارن...
من نمی دونم کجای زندگیم و اشتباه رفتم؟
اما این و خوب میدونم...
سهم من از زندگی،این همه غصه و غم نبود...
حالا فقط یه آرزو دارم...
کاش حالا که نشد اون چیزی که آرزو داشتم...
یه روزی برسه که، از رسیدن شبش نترسم...
ZibaMatn.IR