مثل همیشه زیر درخت مورد علاقه اش نشسته بود... هوا ابری بود و باران عجله داشت برای باریدن... بارانی زیبایش را به تن داشت و رو به آسمان لبخند میزد.... احتمالا خدا را شکر میکرد که مادرش دوباره نفس میکشید.. کتابی که چند دقیقه پیش میخواند را برداشت و قدم زنان راه خانه شان را در پیش گرفت... خودم را پشت درخت پنهان کردم که مبادا مرا ببیند و رسوا شوم.... در خانه شان به مناسب حال خوب مادرش مهمانی برپا بود، و من میدانستم... میدانستم که به خاطر آن همه سر و صدا به اینجا پناه آورده است... کلاهَش را بر سر گذاشت و موهای خرمایی رنگش زیر آن گم شد... با ذوق به صدای خش خش برگ های زیر پایَش گوش میداد، و من بهتر از هرکسی میدانستم، که چقدر از این صدا آرامش میگیرد! آنقدر نگاهش کردم که از دیدم محو شد و من ماندم و خاطره ای از آن روز... که در ذهنم حک شده بود! :)
گمشده در خیال! 💕|silver moon.نوشت↺¦⇢
ZibaMatn.IR