قامتش از جنس یک دیوار بود
چشم هایش مست و آهو وار بود
سرخوش از این لحظه ی دیدار بود
من هم از شوق حضورش بیقرار
واژه هارا بر زبانش میکشید
دست لای گیسوانش میکشید
داشت از جانم به جانش میکشید
عقل من دیگر نمی آید به کار...
مثل او شاید ک در افسانه بود
حالتش یک سوژه ی جانانه بود
دست او وقتی که زیر چانه بود
دوستش دارم چنین دیوانه وار
کافه و باران خرد ریز ریز
کافه چی چایی لیوانی بریز
صورت شیرین و چشمانی عزیز
با وجودش قند میخواهم چکار؟
کیمیا رستگاری
ZibaMatn.IR