من خسته از زمین و زمان هستم حتی من از خودم به خدا سیرم
در یک غروب خسته ی تابستان در یک اتاق ساکت و دلگیرم
مثل کسی که منتظر مرگ است در ساعتی که ساعت اعدام است
دارم به مرگ می رسم انگاری از زندگی ؛ زمین و زمان سیرم
احساس می کنم که به سلولی افتاده ام نه راه فراری هست
نه پیک مرگ می رسد احساسم این است این که در غل و زنجیرم
در دشت سوت و کور غروبستان همسایه ی سکوت شدم آخر
مانند گرگ قریه ی تاریکی تحت تسلط و نظر شیرم
شیر است او به اسم به عنوان ها ؛ در اصل او تجسم روباه است
افکنده است آه مرا در حبس روباه پیر دهکده ؛ می میرم
آیینه باز آه نشان داده ست آثار زخم ها و کبودی ها
من ماتِ مات از این همه نیرنگم من ماتِ مات از این همه تزویرم
پنجاه سالگی ست که می آید دلسرد ؛ خسته ؛ غمزده ؛ تنهایم
دارم ضعیف می شوم انگاری احساس می کنم که کمی پیرم
یک مدتی گذشته و در کاشان یک حجله جلب کرده نظرها را
نامی ست آشنای همه "شاعر " آنجاست حجله ی من و تصویرم
ZibaMatn.IR