دلم خواست بنویسم...
خواستم از قصه ی انگشتان کشیده اش بنویسم که دیدم انگشتان مرا بغل نمیکند.
خواستم از معجزه ی چشمان روشنش بنویسم که دیدم به من نگاه نمی کند .
به سرم زد از اکسیر شفا بخش لبانش بنویسم یادم آمد، هان! مرا نمی بوسد .
سرخورده قلم گرفتم که از آغوش ستبرش بنویسم که دیدم تن مرا به جان نمی کشد.
قصه ی امروزم ناتمام که نه، قصه ی امروزم متولد نشده، از غصه ی این لیلی بی مجنون دق مرگ شد.
آری من همیشه لیلی داستانهای بی مجنونم. نه بازهم اشتباه گفتم داستانهایم مجنون دارد ولی مجنون در جنون دیگری است همیشه.
حرفی نیست
باشد
بازهم
سهم من از قصه ی امروز همین چند خط لذت نچشیده باشد و بس.
زینب ملایی فر
ZibaMatn.IR