بالاخره یک روز چمدانم را جمع می کنم و می روم به جایی که باران نبارد
همه چیز نرمال است
صبح زود بیدار می شوم
به کار های روزمره می رسم
با آدم ها حرف می زنم و می خندم
در حالیکه باورم می شود همه چیز عالی است ،
با صدای باران بر پنجره بیدار می شوم
و دیگر این باران نیست که میبارد
تو هستی که به تمام زندگی من میباری!
باران خاطرات توست که دریاچه ی چشمان مرا پر می کند .
بالاخره یک روز چمدانم را جمع می کنم و می روم به جایی که باران نبارد :))
ستوده فلاح
ZibaMatn.IR