همه احساسات ما در شب پررنگ تر هست ، چشمهایت را میبندی و خاطره ها یکی یکی از جلوی چشمانت رد میشوند ، و تو میرسی به این حرف که در عاشقی کردن شب هایش سخت است ، روز که میشود منطق حکم فرما مطلق است و تو به بهترین نتیجه ممکن میرسی اما امان از رخنه تاریکی در آسمان شهر ! امشب یادت افتادم که در میانه حرف ها ، خنده ام که طولانی شد ، صدای خنده ات که از دستت در رفته بود اوج گرفت و لابه لای صدای خنده هایم غرق شد ! این اتفاق یک اتفاق عادی بود ، بسیار عادی اما بعد از تصویر چشمهایت دومین چیزیست که در روحم جاماند .
نشد که ننویسمش ...
ببخش مرا منطق عزیزم :)
✍️فاطمه مجد
ZibaMatn.IR