زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

آخر سال بود و هوای عید...
از زمستان، در کوچه و روی کوه های اطراف
کمی برف می توانستی ببینی!
رسم بود چندروز به عید مانده، برنج می پختند،
برای تازه عروس ها عیدی می آوردند،
لباس نو می پوشیدند! خلاصه آخر سال یک جور دیگر بود برای همه!
مدرسه تعطیل شده بود و من مشغول ورق زدن «پیک شادی» بودم و از تماشای عکس هایش کیف می کردم!
گاهی هم برگه های پیک را می بوییدم! آخ که چقدر عاشق این کار بودم...
از مخابرات مادر را خواستند و با پدر حرف زده بود،
پدر گفته بود چندروز بعد از تحویل سال می آید.
آن روز عمو رجب به خانه ی ما آمد... عمو رجب که می گویم
یکی از آن هایی بود که همیشه ازش نفرت داشتم!
قلبم می گفت ما را دوست ندارد! از ما خوشش نمی آید!
چون برخورد و رفتارش را با دختر و پسرعمه هایم دیده بودم
یکبار هم مرا کتک زد: حواسم نبود پایم به ظرف دوغ کنار طویله خورد و دوغ ریخت روی زمین!
عمورجب اصلا دلش برای ما نبود...
آن روز برای من و علی دوتا پیراهن آورده بود،
از آن پیراهن ها که بر تن بچه های روستا دیده بودیم!
و چقدر هم دلمان می خواست کاش ما هم داشتیم...
پیراهن ها را پوشیدیم و خوشحال بودیم
عمورجب یک تبریک مختصر ی هم به مادر گفت و رفت
چند ساعت بعد از رفتن عمو، مادر از ما خواست پیراهن ها را دربیاوریم، بعد آن ها را در بقچه گذاشت و به علی گفت: اینارو می بری می دی به مادربزرگت و میگی دستتون درد نکنه
ما احتیاجی به این ها نداریم!
علی که دلش برای پیراهن ها عجیب رفته بود با میلی و بغض
رفت و یک ساعت نگذشته بود که برگشت...
آن شب علی زیر پتو گریه می کرد...
مادر می گفت: سال به دوازده ماه یه بار نمیان ببینن چی کم داریم، نداریم! زنده ایم! مردیم! واسه بچه هام پیرهن آورده!
عیدی دختراشو خودش برده واسه بچه های من این آسمان جل رو فرستاده! خجالتم نمی کشن!

هرچند مادر قول داده بود برایمان از آن پیراهن ها بخرد ولی یادش رفت...

آن سال تنها خوشحالی من بوییدن پیک ِ شادی و تماشای عکس هایش بود...


▫️نویسنده: سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR

سیامک عشقعلی ارسال شده توسط
سیامک عشقعلی


ZibaMatn.IR


انتشار متن در زیبامتن