در من چیزی کم بود.
در من چیزی نبود.
میان من و زندگی،
میان من و شادی،
روشنایی گم بود.
دیروز سرد،
امروز تیره،
فردا پر درد.
دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.
دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید،
و این جان نیمه جان را بستاند.
در من تو کم بودی.
در من گرمای تو نبود.
در من نور تو گم بود.
گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.
نفس هایم به شماره می افتند.
قلبم می لرزد،
برای نبودنت.
چه می توان کرد که
امیدم تو،
مقصدم تو،
گرمی ام تو
و این تو تا بیکران هستی ادامه دارد.
هیچ
ZibaMatn.IR