از فکر کردن خسته ام...
چرا که تمام افکارم مختوم به تو و خاطرات توست!
افکاری که انگار قصد جانِ مرا کرده اند و همیشه و هرجا همراه من اند.
از دیدن خسته ام...
چرا که هربار به جایی خیره شدم، چهره ات را دیدم؛ چشمانت، گونه هایت، آن ته ریش زبرت و حتی لب هایت.
و یادآوری آن چهره ی مردانه ی شرقی، تنها ره صد ساله ی فراموشی را برای من طولانی تر می کند.
از بوییدن خسته ام...
از بس که هرچه و هرکه را بو کردم اول بوی عطر تو در مشامم پیچید و در نظرم امد که هیچ عطری دلنشین تر از عطر تن و موهای از شب خوش رنگ ترات نیست!
از خوردن هم خسته ام...
چرا که هرچیزی را مزه کردم، طعم لذیذ لب هایت را زیر زبانم حس کردم!
من آنقدر متاثر از دوریِ توام که دیگر با خودم احساس غریبگی می کنم...
انگار که من، دیگر من نیستم!
چرا که بعد از تو، از همه چیز و همه کس خسته ام...
حتی از عاشقانه هایم، وَ از هرچیزی که تو فکرش را بکنی؛ چون آخر تمام راه هایم به تو ختم می شوند و من دیگر نای فرار کردن ندارم... چون خسته ام!
خسته از تویی که هم مرا رها کردی، هم گریبان گیر این منِ با خود بیگانه ای!
من حتی از نوشتن هم خسته شده ام دیگر...
منی از نوشتن خسته است که اگر زمانی چیزی نمی نوشت، روزش شب، و شبش روز نمی شد!
اما از زمانی که نوشته هایم آلوده به تو شدند و آخرین کلمه ای که نوشتم «تو» بود؛ خسته شدم...
تو مرا خسته از هر آنچه هست و نیست کردی!
- نرگس خسروی بانوقلم
ZibaMatn.IR