شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
گاهی باید رها کرد و رفت.درست پشت دنیای این آدم ها قایم شد.تنها از تو یک ارثیه به جا بماند، تا بارانی شود که بر سر عاشقان فراموشکار این شهر می بارد. گاهی باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی، عاشق بودی، وگرنه رفتن را همه بلد هستند. گاهی باید رها کرد و رفت، جایی که بتوانی خود واقعیت را پیداکنی و آن وقت است که می توانی نیمه ی دیگر پنهانت را، آشکار سازی. گاهی می خواهم بروم و ناپدید شوم به جایی که هیچ کس من را نشناسد، خودم باشم و تنها خو...
درست همان لحظهکه غرق آرزوهایت هستیساحل ،زیر پایت را خالی می کندخوب غروب را نگاه کنشایدآهوبغضمرا ببینی...
اردیبهشت یعنی صدایِ قدمهایِ تواز دور دست ترین شهرِ دنیاکه برایِ آمدن، محکم به زمین می کوبداردیبهشت یعنی شوقِ دیدارتیعنی لبخند و دلهرهیعنی تو بیا؛ تا به فدایِ آمدنت شوماردیبهشت یعنی ساعت ها به چشمانت خیره بمانمبرایِ خندیدنت بمیرمبرایِ آرزوهایت؛ آمین بگویماردیبهشت یعنیتمامِ دنیایِ من بهشتِ بازوانِ توتمامِ دلخوشیِ من بویِ عطرِ تواردیبهشت یعنی هرکه آمد و نماندآمد و ندید آمد و نبودمرا چشم به راهی کردکه خدا تنها قدمهایِ ما...
در آرزوهایت بلند پرواز باش و در تلاش برای رسیدنشان تسلیم ناپذیر !که آخرِ امیدواری ها ، ایستادن ها و تلاش کردن ها ، همیشه خوب است ......
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دلمیان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابرنمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان بازبرای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...