پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نقش رویایی رخسار تو میجویم باز...
تو را مرا بی من و تو بن بستِ خلوتی بس!......
زیبایى تو،شکست ستمگرى است......
گرما یعنینفس هاے تودست هاے توآغوش تومن به خورشید ایمان ندارم...احمد شاملو ~ ~...
بگذار به تو... نشان بدهم که عشق...عجب معجزه ای است... ️️️...
من در تو نگاه می کنمدر تو نفس می کشمو زندگی مرا تکرار می کند... ️️️...
من آنقدر با تو بوده امکه از بودن کنارِ دیگرانسردم میشود...! ️️️...
آیدای خودم، آیدای احمد.شریک سرنوشت و رفیق راه من!به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و ...
کیستی که من جز اونمی بینم و نمی یابم دریای پشت کدام پنجره ای؟که اینگونه شایدهایم را گرفته ایزندگی را دوباره جاری نموده ایپر شورزیباوروان... ️️️...
همه برگ و بهاردر سر انگشتانِ توستهوای گستردهدر نقره ی انگشتانت می سوزدو زلالیِ چشمه ساراناز باران و خورشیدِ تو سیراب می شود ...!...
.قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم. ️️️...
از کجا دریافتی درخت ِ اسفندگانبهاران را با احساس سبز تو سلام میگویدو ببر بیشهغرورش را در آیینه احساس تو میآراید؟از کجا دانستی؟احمد شاملو...
در من زندانیِ ستمگری بودکه به آواز زنجیرش خو نمیکرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم ؛از معبر فریادها و حماسههاچرا که هیچ چیز در کنار من ،از تو عظیم تر نبوده است ......
درختِ معجزه نیستمتنها یکی درختمنوجی در آبکندی،و جز اینم هنری نیستکه آشیانِ تو باشم،تختت و تابوتت....
کارِ دیگری نداریم !من و خورشیدبرای دوست داشتنتبیدار می شویمهر صبح ... ️️️️...
امروز بیش از هر وقت دیگر زندهامو نفسی که خون مرا تازه میکند تویی !...
ای کاش میتوانستنداز آفتاب یاد بگیرندکه بیدریغ باشنددر دردها و شادیهاشانحتیبا نانِ خشکِشانو کاردهایشان راجز از برایِ قسمت کردنبیرون نیاورند...
باش تا نفرین دوزخاز تو چه سازد،که مادران سیاه پوشداغداران زیباترین فرزندان آفتاب و بادهنوز از سجاده هاسر بر نگرفته اند!...
برف نو، برف نو، سلام، سلامبنشین، خوش نشسته ای بر بامپاکی آوردی ای امید سپیدهمه آلودگی ست این ایام...
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کردو مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.روزی که کمترین سرودبوسه استو هر انسانبرای هر انسانبرادریست.روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندندقفلافسانهایستو قلببرای زندگی بس است.روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است.تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.روزی که آهنگ هر حرفزندگیستتا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.روزی که هر لب ترانهایستتا کمتر...
پُلی که بسته شود دیگر به پُل بودن ِ خویش پایان نمی تواند داد٬ مگر این که فرو ریزد....
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیستسرت را بالا بگیر و لبخند بزنفهمیدن احساس کار هر آدمی نیست!...
چه بی تابانه می خواهمت...
عجب دنیایی است در کله پزی ها هم زبان ازمغز گران تر است درست مثل جامعهکه چرب زبانها از عاقلان ارزشمند ترند...
آغوشت؛اندک جایی برای زیستناندک جایی برای مردن.........
به جست و جوی توبر درگاه ِ کوه میگریمدر آستانه دریا و علفبه جستجوی تودر معبر بادها می گریمدر چار راه فصولدر چار چوب شکسته پنجره ئیکه آسمان ابر آلوده راقابی کهنه می گیردبه انتظار تصویر تواین دفتر خالیتاچندتا چندورق خواهد زد؟جریان باد را پذیرفتنو عشق راکه خواهر مرگ استو جاودانگیرازش رابا تو درمیان نهادپس به هیئت گنجی در آمدیبایسته وآزانگیزگنجی از آن دستکه تملک خاک را و دیاران رااز این ساندلپذیر کرد...
گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکند...
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورماز معبر فریادها و حماسه هاچراکه هیچ چیز در کنار مناز تو عظیم تر نبوده است...
با مشاهده یک در، بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود.آیا با مشاهده یک دیوار هم ، به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟...
تمامی الفاظ جهان را دراختیار داشتیم ،و آن نگفتیمکه به کار آید چرا که تنها یک سخن یک سخن در میانه نبود آزادی ما نگفتیم ! تو تصویرش کن…............
راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند...بی هنگام ناپدید میشوند!...
هرچند من ندیدهام این کورِ بیخیالاین گنگِ شب که گیج و عبوس است خودرا به روشنِ سحرنزدیکتر کندلیکن شنیدهام که شبِ تیره،هرچه هست آخرز تنگههایِ سحرگه گذرکند...
چشمانت راز آتش استو عشق ات پیروزى آدمى ستهنگامى که به جنگ تقدیر مى شتابدو آغوش اتاندک جایى براى زیستناندک جایى براى مردن...
ای عشق ای عشق!رنگ آشنایتپیدا نیست......
در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی ؟من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تو تو کجایی ؟...
از رنجی خسته ام که از آن من نیست بر خاکی نشسته ام که از آن من نیستبا نامی زیسته ام که از آن من نیست از دردی گریسته ام که از آن من نیستاز لذتی جان گرفته ام که از آن من نیست به مرگی جان می سپارم که از آن من نیست...
برای تو...برای چشمهایت!برای من...برای دردهایم!برای ما...برای اینهمه تنهایی!ای کاش خدا کاری کند......
به تو گفتم:گنجشک کوچک من باشتا در بهار تومن درختی پر شکوفه شومو برف آب شدشکوفه رقصید آفتاب درآمد....
دستت را به من بدهدست های تو با من آشناستای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ...زیرا که صدای منبا صدای تو آشناست ......
مسافرِ چشمبهراهیهای منبیگاهان از راه بخواهد رسید.ای همهی امیدهامرا به برآوردنِ این بامنیرویی دهید!...
آسمانِ روشنسرپوشِ بلورینِ باغیکه تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی.باغی که توتنها درختِ آنیو بر آن درختگلی ست یگانهکه تویی....
کیستی که مناین گونه به جددر دیار رویاهای خویشبا تو درنگ می کنم …......
نه! ....هرگز شب را باور نکردمچرا کهدر فراسوی دهلیزشبه امیدِ دریچه ایدل بسته بودم...