سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
منم آن متلق کافریکه بعد دیدن چشمان تو ایمان آوردخ.نواندیش...
هم آواز می شومبا دلْ شکسته کودکِ آه،از چشم هایت سُر می خورم- شاید-مرا ببینی......
سحر شد باز وچشمانم به در مانده است و بی خواب استبه دنبال تو میگردد دلم جاناچه غمگینست وبی تاب است.. زبس آتش زند ای جان به جانم شام دلتنگی حوالی همین ساعت دلم دنبال مهتاب استاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
وقتی که زمانه با دلم دشمن شد آغوشِ چشمِ تو پناه من شدرضا حدادیان...
اگر چه از عطش گفتگو پرم،امّا به یک اشاره چشم تو، لال خواهم شد.رضا حدادیان...
چشممآینه ایست کهحرفی برای گفتن نداردجزتو.رضاحدادیان...
گر چه عشقت میکند پیر دل ببازم حاضریدور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضری...
آفتاب را دیدمداشت سبز می شددر بلوط چشمهایتشاعر:مهری ذبیحی اترگله...
چشمات رویای منه و من رویای بارونی دوست ندارم پس انقدر گریه نکن دنیای من…...
+اگه دستم خودم بود دشمناتو میکشتم فقط یه اسلحه کم دارم… تو که نیاز به اسلحه نداری اعلیحضرت، چشمات کافیه...
میخوام برات یه شعر بخونم... + تو زیاد اهل شعر نیستی نه اهل شعر نبودم ولی خب... چشمای تو آدم و شاعر میکنه...
برای بخششت هر کاری میکنم...قول میدم آرامش و دوباره به دریای عمیق چشمات برگردونم...فقط بهم اعتماد کن....
هیچوقت بهم دروغ نگو باشه؟ مگه میتونم توی دریای شب چشمات نگاه کنم و دروغ بگم؟...
وقتی جدی حرف میزنی چشمات خیلی خوشگل میشه…...
قصه ام تلخ شد، زهرمار شد، قصه ی چشمات بارون شد و از چشمای من بارید، قصه ی چشمات...قصه ی اشکهات بود... اونجا بود که فهمیدم داستان های زیبا همیشه پایان تلخی دارن و تو ممنوعه ترین زیبای دنیایی......
اوژنی این کهکشان پر ستاره ات و بارونی نکن… میخوای ناپلئونت زیر بارون چشمات خیس شه ؟...
کاشف؛نه نیوتُن بودونه گالیلهکاشف کسی است که؛عمقِ نگاهت را بکاود....
چشم هایت که مال من باشد دیگر چه فرق می کنندچرخ دنیا به کدام جهت بچرخد یاپاشنه روزگار بر کدام واقعه فرود بیایدمن حق ام را از دنیایش تمام و کمال گرفته ام......
هر صبحهمراه شعرهایم بر می خیزمپرده ی آسمان قلبم راکنار می زنمو برای چشم هایت سپید دم می کنمزیبای منبدان از لحظه ای کهنگاهمان به هم گره خوردطلوع خورشید رااز یاد برده اممجید رفیع زاد...
اگر چشمانت به دریایی از خون تبدیل شد ؛هیچ نگرانِ دیدارِ یار مباش ...!من هم اینجا برای وصالت ،سال ها خون دل خورده ام !......
به دیدنم بیاهنگامی که آسمانپیراهن سیاهش را به تن می کندببین چگونه قلمدر وصف چشم هایت می رقصدچطور الفبای عشقبه لب هایت چشم می دوزدبه دیدنم بیاکه مشتاقم به شنیدن ترانه ای از توتا در خلوت شبانهدر آغوش عشقآرام بگیریممجید رفیع زاد...
چشمانت انعکاس قلب و احساست هستند ...نور بهشتی...
زمزمه کن شعرهایم راتا به لطف لب هایتشیرین شونداین دل نوشته های تلخبیا و با چشم هایتنفس ببخشکه نفس در سینه ی شعرهایمتنگ استمجید رفیع زاد...
کاش نگاهمدر تو گره نمی خوردو کشتی آرزوهایمکنار ساحل چشم هایتهرگز پهلو نمی گرفتدستم به جزیره ی آغوشت نمی رسیدو هیچ شبی با صدای نفس هایتبه خواب نمی رفتمکاش غریبه ای بودم برایتکه بعد از رفتنتاینگونه بی تو بودن رااحساس نمی کردممجید رفیع زاد...
چشمهایت را از من نگیربا آن مردم حرفهای زیادی دارمباید بدانند کهحتی هنوز همدر دورافتاده ترین سلولهایم«تو» ترشح می شود...چشمهایت را از من نگیربا مردمی که به من آموختنددریا می تواند قهوه ای هم باشد...چشمهایت را از من نگیرحتی اگر در زیر پلکِآن بهانه های تغزلنفسگیر می شود هستن...جلال پراذران...
قاب نگاهت رابه روی دیوار دلم آویختمتا دلمکمتر بهانه یچشم هایت را بگیردمجید رفیع زاد...
حبس ابد می خواهم !میان تنگ بلورین چشم هایتمی دانم که باید ماهی شد ودل به دریا زدو من آن ماهی امکه کنار ساحل چشم هایتبی رمق جان می دهمدریاب مراکه محتاجم به اسارت !بگذار تا ابداسیر چشم های تو باشممجید رفیع زاد...
میرسد روزی شوم آواره ی کوی دگراز همان کوی دگر باز شود روی دگراز دل و چشمم تو افتادی دگرهر چه کردی تا با خود کردی دگر...
چشم هایت رابه یک فنجاندل نوشته دعوت کردمنخواندی ، سرد شدو از چشمانت افتادحالا من مانده امبا تکه هایشکسته ی فنجانممجید رفیع زاد...
برایم نامه ای فرستاده بود در نامه نوشته بود:بگو برای خندهایت ✨برای چشمانت👀برای تو☝🏻 برای عشق من❤️کمی اسپند دود کند🧿از زیباییش شهر مهبوت شده است👌🏻نکند چشمانشان شور باشد🩹🥺رقیه سلطانی...
بحری به قول منزوی دریاست چشمت آنجا که باید دل به دریا زد همین جاستچشم تویک دریا پر از ماه است وبانو درساحل روییایش گرم تماشاست کلیابی کاشانی...
میدونی چرا خدا ،تنه درخت رو قهوه ای و برگ های اون رو سبز آفرید؟تا بهت بگه تو با خال های قهوه ای رنگِ صورتت و چشمِ سبزِ گیرات ، دلیل نفس کشیدن خیلی هایی:)🤞🏻🌱غزاله ذاکری...
چشم هایت رامیان ابیات شاعران دیدمصدای تحسین تو رابا هر سپید و غزلی که می خواندی ، شنیدمشعرم را حلالت نمی کنم !که تنها محرم چشم هایی بودکه اکنون میانابیات شاعران دیگریپرسه می زندمجید رفیع زاد ...
من اهل چایی نیستم اما تو دم کن از چشمهایت استکان دیگری را...
کاش از چشم اش بیافتد آن نگاه آریا ابراهیمی...
شانه هایم را بر احساسِ تو خالی می کنم ،خاطراتم را به لطفت خوب وُ عالی می کنم !لحظه ها را با شکوهِ بودن وُ آرامشت ،مثلِ تن پوشِ غرور و ُ تیز بالی می کنم !با تو آن بانوی نارنج و تُرنجت می شوم ،گونه هایم را به یادت پرتقالی می کنم !در سبدهای دلارام از شبِ پاییزِ تو ،میوه هایی را در آغوشت خیالی می کنم !سُرمه هایی می کشم بر چشمِ تاریک ِ شبم ،قلب آن شب های مستت را زغالی می کنم !غصه هایت را همانند ِحبابی روی آب ،یا که ...
دلم آرامشی میخواهد به وسعت دریادریایی از جنس تو...پراز امید و مهربانی...پر از صدای عشق تو که نوازشگر لحظه های من باشد...دلم سکوتی میخواهد از جنس چشمهایت...چشمهایی که همیشه من و تو را به هم ربط می دهد...دل است دیگر...به همین رویا بافی ها زنده است...حتی نبودنت را جور دیگری برای خودش معنی میکند...! ستاره ح...
"صبح" آغاز ماجرای جدیدیست از دوست داشتنمان وقتی طلوع چشم هایت شهر دلم را گرم میکند...
در تمام سال هایی که از تو دور مانده امساعتی نبوده است که بگذردو من در اندیشهٔ چشم های تو نبوده باشم....
روزی که آسمان چشمهایت شد و ابری اشکهایت یک شهر را بارانی کرد...
خوشا به حال آن کسی که عاشق توگشته است به غیر چشمهای تو به هیچ دل نبسته است اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
برای عطر بودنتخنده های بی دلیل و طولانی اتبرای آغوش گرمت هنگام خستگی امنگاه های کنجکاوت ، در اولین دیدارتبرای حضورت در عمیق ترین نقطه ی وجودم برایِ چشمهایت ، نگاهتوقتی سکوت میکنی تا بفهمم از طُ ممنونم...
کاشاز چشم اش بیافتد آن نگاه آریا ابراهیمی...
تو مرا دیوانه کردی عاقبت با یک نگاه..چشم از تو بر نمیدارم. به دیدارت خوشم......
کلمات بهانه اندچشمهایت پرگاریست زاویه افق راتانیم کرهمغزم هر روز تا شعاع دلتنگی میچرخواندشبیه دو قطب همنامشب در گریز از روزروز در گریز ازشب...
عشق یعنی زندگی،یعنی جهان چشمان توستبهترین لبخندها.....در چهره ی خندان توستعشق یعنی خنده ی مستانه ات در هر قراربا همان ته مزه های بوسه ی پنهان توست عشق یعنی هر شبت، هی باز زیباتر شویبهترین توصیف من آن قالی کرمان توستعشق یعنی اعتیادم گشته چایی از شبیکه مسیر چشم هایم آن لب و فنجان توستعشق یعنی کعبه ی موعود قلب من توییبعد ازین هرچیز من، حتی دلم قربان توست......بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
𖣘💔❦︎ حسین خواست از رقیهبپرسه: یادته رنگ چشمای عباس چه رنگی بود؟! آخه من... فقط خون دیدم:))))نویسنده: ریحانه غلامی (banafffsh)...
و شعر من تفسیری بود از چشم های اوآنگاه که باران ، لبریزِ احساسمان کرده بود«بهزاد غدیری»...
مکث نگاهم را حول چشمهایت میچرخانمدر وسط دایره مشکی نگاهت ساکن میشومکه در روشنی چراغش خانه ای بسازمتا کلیدش فقط در دست من باشددر مستی و زیباییش فقط من منزل کنم......
با سیلی ک محکم بر صورتم کشیدی سرم برگشت... انتظارش را نداشتم.. انتظار این یک مورد را ن... اما.. چرا اینقد برایم مهم نبود؟ آرام بودم؟ عصبی نشدم.. سرم را برگرداندم و با چشمانی خونسرد و خنثی.. یا ب قول ت با چشمانی ک همچو چاه ت را میکشاند ب اعماق بی حسی، نگاهت کردم.. اما... با دیدن شخص روبرویم تکان شدیدی خوردم.. نفسم تنگ شد.. نگاهم ناباور.. خودم بودم.. نفس نفس میزدم از دیدن خودی ک ب خودش سیلی کوبانده بود.. کشیده ای زده ب...