سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
و ای یادِ توام مونس در گوشه ی تنهایی...
هوا خواه تو ام جاناو می دانم که می دانی...
لطفِ خدا بیشتر از جرمِ ماست...
در وفای عشق تو مشهورخوبانم چو شمع...
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد ......
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم......
به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد...
چه توان کرد؟ که عمر است و شتابی دارد...
بازآ که ریخت بی گلِ رویت بهارِ عمر......
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست(حافظ)...
هر که را نیست ادب، لایق صحبت نبود!...
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود...
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم...
غبار غم برود حال خوش شود حافظ...
مرا امید وصال تو زنده می دارد...
جان ها فدای مردم نیکو نهاد باد...
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی...
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش...
لطف خدا بیشتر از جرم ماست...
ای من غلام آن که دلش با زبان یکی ست...
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است...
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد...
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی...
در غریبی و فراق و غم دل، پیر شدم......
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل استصراحی می ناب و سفینه ی غزل است...
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیارمهربانی کِی سرآمد شهریاران را چه شد ؟...
چِل سال رنج و غُصه کشیدیم و عاقبتتَدبیر ما به دست شَراب دو ساله بود...
حافظ کجای کاری !؟فالت غلط در آمدگفتی غمت سر آیداین عمر بود سر آمد......
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاستریش باد آن دل که با یاد تو خواهد مرحمی...
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ......
جمع شدیم/دورِ پاییز/حافظ هم خاموش...
خرابم می کند هر دمفریبِ چشمِ جادویت....
تا که از جانب معشوق نباشد کششیکوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد...
وز پیِ دیدن اودادنِ جان کارِ من است️️️...
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم...
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد...
دلا بسوز که سوز تو کارها بکندنیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند...
لاف عشق و گله از یار ؟!زهی لاف دروغ !عشقبازان چنین مستحق هجرانند.........
وز پی دیدن او دادن جان کار من است......
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری...
سر گیسوی تودر هیچ سری نیست که نیست...
هر چند که پیر و خسته دل و ناتوان شدمهر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم...
توبه کردم که نبوسم لب و ساقی و کنونمی گزم لب که چرا گوش به نادان کردم...
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود...
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشتو پس پرده چه دانیکه که خوب است و که زشت...
دست از طلب ندارم تا کام من برآیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید...
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادمبنده ی عشق توام و از هر دو جهان آزادم...
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما رابه عالمی نفروشیم مویی از سر دوست...
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کشتا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم...
دست از طلب ندارم تا کام من بر آیدیا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید...