بخند ممنوع ِمن که با هر بوسه، هزار تازیانه می نویسند ؛ فرشتگان ِشانه ها ... که هیچ دستی آن ها را لمس نکرده است فرشتگان ِحسود ... همه چیز را خواهند نوشت ...
خدا کند انگورها برسند و جهان مست شود تلو تلو بخورند خیابانها به شانه هم بزنند رئیس جمهورها و گداها و مرزها نیز مست شوند خدا کند انگورها برسند برای لحظه ای تفنگ ها یادشان برود دریدن را کاردها یادشان برود بریدن را خدا کند کوه ها به هم برسند...
به خواهرم گفتم از میدان ها محله های بزرگان و بازارهای شلوغ کابل دوری کن. گفت: مرگ در اینجا چون گرد هواست، همه ی دریچه ها را ببندی نیز سرانجام به اتاقت می آید.
جان آدمی با درد سرشته اند با درد زاده می شویم و با درد... نه تن میمیرد ماهیچه هایش از هم می گسلد رگ هایش کرم هایی گرسنه می شوند ویکدیگر را می بلعند جان اما زنده می ماند، و برای ابد درد میکشد.... چه قدر راه می رویم حرف...