پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک شعر بخوان ساز دلم کوک شودیک ساز بزن سوز دل خاموش شود...
نه پایانی نه آغازی نه راهی پیش رو دارم بخوان فردا بنام من که حق آب و گل دارم فیروزه سمیعی...
«دران زلال بیکران»(به محمدرضا شجریان)بخوان که از صدای تو سپیده سر برآوردوطن، زِ نو، جوان شود دمی دگر برآوردبه روی نقشه وطن، صدات چون کند سفرکویر سبز گردد و سر از خزر برآوردبرون زِ ترس و لرزها گذر کند ز مرزهابهار بیکرانهای به زیب و فر برآوردچو موجِ آن ترانهها برآید از کرانههاجوانههای ارغوان زِ بیشه سر برآوردبهار جاودانهای که شیوه و شمیم آنز صبرِ سبزِ باغِ ما گُلِ ظفر برآوردسیاهی از وطن رود، سپیده ای جوان ...
بخوان که نجوایتلطیفتر از شکوفه و برگهای نازکِ علف استشاید که در خیالِ روشنِ ماهی، به خواب رَوَم، شایدآنَک به شبگیرکدام خواب در کدام آسمان جایِ تو بود؟اینک چهسان به بالِ شکستهپرواز کنم به تصویرِ بیرنگت؟آه! ای نواهای مُغانیرمزِ عشق رابه سطرِ زبانِ فلوتِ کهنه ریزیدتا بیسبب از ذهنها عبور کنداینک تو ای ابرِ آبیِ اشک!رویای روشنِ عشق رارستگاری بخش...