پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی دست به دستت دادم، انگشتانم را جا گذاشتم.شب که خواستم برایت شعری بنویسم،انگشتی نداشتم که مکتوبش کنم.وقتی که صبح دوباره دیدمت،گفتی آن شعرهایی را که دیروز در دستانم جا گذاشتی،امشب تا صبح میان موهایم،دنبال عطر نفس های تو می گشتند.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
چمانت را می بندی روشنایی جهان تاریک می شود!چشم بگشا،مباد که پای بر روی دلم بگذاری!دست بکش و دستانم را بگیر،که این جهان، جنگلی ست پر هیاهو.بگذار درد دل های هم را شنوا باشیم.نکند خدای نکرده در غربت و جدایی بمیریم. شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
هرچه زیبایی در طول تاریخ بوده است،چنان پروانه گشتن کرم ابریشم زیبا نبوده است.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
قدح شرابم زرد، چون چشمان تو.همچون چشمان نامزدم.دیده ام سیاه،همچون موهای تو.همچون رنگ خاک وطن در آتش سوخته ام.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
تو مرا دریا می بینی و من رودخانه ام.ولی وقتی چشمانت را می بندی من صدای قدم های موج ها را می شنوم.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
همچون صحرا،لبریزم از رویای ابدی آب اگر از تشنگی هم، هلاک شوم،باز گل های سرخ بر پیکرم خواهد رویید.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
با مدادی قرمز تیری بر سینه ام نقش بزن!بگو مقصر خودش بود،دستانش تیر و کمان بود.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
ای آشوب دل بی گناه من!ای مروارید ته دریاهای مواج!ای خنجر نشسته بر کنج سینه ی من! چرا میان دو چشمه ی جوشان چشمانم،اینقدر زیبا می درخشی؟!شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
چقدر با خودم غریبم!به دنبال نشانه ای کوچک از خویش می گردم، شاید خودم را به یاد بیاورم.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من معصیت نیستم!بلکه زخمم!آنچه ناتوانم می کند از سرما، عریانی باطنم است!آنچه آتش در دیدگانم می افروزد، سوختن وجودم است!آنچه مرا فریفته ی سراب می کند، گم شدن خودم است!من تنهایی ام!من زخم بی پایانم!من انسانم...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
روزگاری من ساکن اینجا بودمآب هم همنشین من بود،آتش نیز...همراه با باد رفتم و خاک را به آغوش کشیدم.و حالا خاک، تمام دردهای مرا می داند...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من زخم ام!و زندگی زخم های دردناک پی در پی است و مرگ هم وقت و بی وقت می رسد.مستی تنها چاره ی درمان زخم های من است.باشد که دود و مستی درون استخوان هایم راه یابد شاید که از یاد ببرم من،تکه گوشتی زنده ام...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
سخنان من،همچون خوشه های انگور ساده اند چنانکه در محضر آفتاب عریانی خویش را می نگرند،از شرم سرخ می شوند و شیرین...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
از روی سادگی و سردرگم،دروازه ی خانه ی را کوفتن!به این امید که زندگی با لیوانی آب خنک در به رویم بگشاید.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
زندگی بی تو جهنم ست و با تو بهشت!از این روست که باورم شده است،بعد از مرگ دنیایی دیگری نیست که بروم.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من چنان شمع از ترس سوختن نخ درونم،ذوب شدن خودم را از یاد برده ام.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
تو شرابمی،هر چه در قلبم نگهت بدارم سکرآورتر می شوی.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
دخترم،رویای پرواز دارد و از سختی های پر گشودن آگاه نیست!زمانی من هم عاشق پرواز بودم و بعد پرهایم را چیدند!آه دختر عزیزم!تو چون من نکن!تمام نشستن های بعد از پرواز با چیدن شاه پرها خاتمه خواهد یافت.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
هر گاه که می بینمت ماهی سرخ درون حوض سینه ام خودش را به حوض سپید پیراهن می کوبد.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
جهان برایم،خیلی کوچک شده است.افسوس که پر پروازم را چیدند و ناچار باید در تاریکخانه ی بودنم، بمانم.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من کنار تو نیستم،اما،همچنان چشمانم پر از توست.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
در شهری کوچک،و در گوری بزرگ،پنج هزار نفر کُرد زیر یک سنگ قبر خفته اند و تنها آسمان سایه سارشان است.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
اگر سنگ توان راه رفتن داشت،خانه ی ما،بر پشتش، همیشه در سفر بود.اگر درخت توان سخن گفتن داشت،برترین قصه گو می شد.آب لب نمی گشاید،ورنه، تمام اسرار را برایمان فاش می کرد.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
چه نادان است،آنکه یارش رااز گوشه ی دیوار می پاید،بی آنکه به سویش قدمی بر دارد!شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
این همه آه های سرد از سینه ی من برون می آیند،آنجا که گرم ترین جای تنم است.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
چون رشته ای پیچک به دور تو پیچیده ام و دیگر خویش را از تو باز نمی شناسم.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
از زیبایی گل ها هم، به هراس خواهم افتاد.اگر احساس کنم، دیگر عاشق نیستم.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
ای ماه!من پسر توام!من پسر غریب به جای مانده ی توام،بر روی زمین...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
پروردگار من پاک و ساده ست!پروردگار من،میان شر شر قطرات باران است!بارانی که عمق خاطرات را سرریز مژده ی وصال می کند.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
خدایا!نور وجودت را بر همه ی عاشقان بیفشان،تا تنهایی ما را از پای در نیاورد...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من با صدای انفجار تیر و توپ جنگ کشته نمی شوم.توپ و تیر بی صدای بعد از جنگ مرا خواهد کشت.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من دخترک چهار ساله ی پالتو قرمزی کولی ام.که سر خیابان مولوی،همراه با مادرم به گدایی مشغولم.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من پسرک گوژپشت دست و پا استخوانی ام.که خواهرم مرا بر روی گاری ،دور بازار می گرداند و تا زشتی هایم را مفت و ارزان در پیشگاه عالم حراج کند.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من فاحشه ای پانزده ساله ام!که در دوراهی سرچنار با آرایشی غلیظ ایستاده ام.باشد که مردی مسن تر از پدر پیرم،مرا همراه خود به خانه ببرد...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من آن را روز را می بینم،همان روزی که در تنهایی خود خواهم مرد و بعد از مرگم،تو چنان عاشقی گم کرده یار،کوچه به کوچه به دنبالم خواهی گشت.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
غروب ها شعله ی شمعی کافی ست،برای مرور تمام غربت ها...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
تا کی،این زمین،با گرد و غبار تن و استخوان های من خویش را می پروراند؟!شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
ای یار!بوسه ای به باد بده و برایم بفرست!گرمی آغوشت را در نامه ای برایم بفرست!تاری از مژه های غرق در اشکت را در دستمال سر عطرآگینت، برایم پست کن!ضربان قلب و هرم نفس های گرم و دستان لطیفت را با قاصدی برایم بفرست.به گلی بگو: تا اسمت را بر گلبرگی تازه بنویسد و با بال های زنبور عسل برایم بفرستد.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
چرا می نویسم؟چون دست های زیادی را گرفتم اما به وقت برخواستن دستم را رها کردند اشک های بسیاری را پاک کردم، اما خودم گریستم.زخم های بسیاری را مرهم نهادم، اما خودم زخمی شدم.فقط، نوشتن بود که مرا تنها نگذاشت!هم راهم ماند... هم رازم شد...دستم را گرفت و چون یک منجی به فریادم رسید. شعر: علی نامو برگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
ساحل را که آغوش می کشد،همچون مادری مهربان می شودموج دریا! شعر: علی نامو برگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
کاش می دانستی وقتی غمگین می شوی،چه ها که بر سرم نمی آید!اگر شاه باشم، گدایی بی جا و مکان خواهم شد.وقتی که غمگینی،دستم، با دستان چه کسی نوازش شود؟!و من همچون سنگ های سر راهی می شوم.چشمه ی چشمانم،به جوشش در خواهند آمد و دریایی می شوند، و کسی نیست که خانه و زندگی ام را سر و سامان بخشد. وقتی که غمگینی،پرنده ی آرزوهایم، پر خواهند گرفت وتمام رویاهایم از بین خواهد رفت. شعر:علی نامو برگردان به فارسی...
غنچه چون می شکفد،ابر می بارد و خیس می کند لب هایش را،با نم نم باران بهاری.شعر:علی نامو برگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
آتش به جان زمین می اندازد وقتی که در اوج آسمان است،خورشید تابان!شعر: علی نامو برگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
می روبد،برگ های به آخر عمر رسیده را،باد پاییزی...شعر: علی نامو برگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
در دوری باغبان،از نوک پستانش ترک برداشت - انار پاییزی!شعر: علی نامو برگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
تو که آمدی رنگ ها تغییر کرد،قلب سپیدم را سیاه کردی و سر سیاهم را سپید!تو که آمدی، پالتوی زمستان غمت را به تن کردم وشاخ و برگ بهار را هم از وجودم پژمردی،این بود آمدن تو...شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
از چشمانت پیداست که تو هم خیلی مرا دوست داری!فرار از عشق ممکن نیست،هرچه قدر هم بر عشق زنهار کنی باز چشمانت اقرار خواهند کرد،لذت یک عشق پنهانی را!چرا با شرم از بین می بری،این احساس پر از لطف و مهر را؟!کافی ست!بگشای دروازه ی قلبت را بر عشقم،تا که در گرداب غم و غصه غرق نشده و گلویت را مالامال از فریاد کند. شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
من زاده در عشق توام!چنان پرنده ای که در قفس از تخم سر در آورد،جدایی از تو برایم امری ست ناصواب!شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
کمافی السابق نمی توانم در شعرهایم بگنجانمت!یا که گیسوانت را به شاخ و برگ درخت تشبیه کنم و چشمانت را به چشمه های زلال آب.زیرا اکنون آگاه شده ام که تو از این توصیفات زیباتری.شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
آی روشنای تاریکی شبانه ها!آی چشمه ساران زلال، سر راه مسافران خسته!آی عصای دستان ناتوانان!آی امید آرزوهای مستجاب نشده!اکنون که کنار من نیستی،به پیشگاه کیستی؟!شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...