پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یار رفت و به او ، دل نگران هست هنوزدل پر از ابر شده چون باران است هنوز...
حواس شهر پرت تلاقی پاییز و زمستان،خزان هزار رنگ و خوشرنگ و سپیدی سحرانگیز برف،اما من محو تلاقی ابروهای تو حیران.همه دلتنگ و دلخوش بهنارنگی،خرمالو،انار،اما من دل نگران چشمان سیاه تو،زیرا تویی دلیل پاییز و زیبایی آن.من آن برگ خزان زده ی زردم،چشم تو رویم سرخ کرده اینچنین بسیار.تو در چشمانت صفای پاییز را داری.با مهر تو می توان سوی شادی ها کرد فراررو به سوی زیبایی شیداییسرمستیهیچ...
تو به یک بوسه وَ یک چشم به رویا می رویمن ولی دل نگرانم که به فردا نرسمارس آرامی...
زمستان نگاهتبا سیاهی سکوتمدرهم آمیخته استتو نیستیاین روزهاپاییز همدل نگران توستعجب! دیر می گذردحسرت مرگبارفراقت ........
دل نگرانمبرای دشت های گندمی کهبا گیسوان رهای "تو" در بادپنجه در پنجه نشدند......