پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دردهایم پر از غم استغم هایم پر از گریه،گریه هایم پر از بغض بغض هایم پر از فاصله فاصله ها پر از درد دردهایم پر از نبودنت!فراق تو پر از شکنجه این عذاب پر از تنهایی تنهایی هایم پر از اشک اشک هایم پر از دوست داشتنت دوست داشتنت مملو از عشق و عاشقی ام پر از درد و رنج است.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
وطن، از حیاط خانه ی مادرم بزرگ تر است!گل هایش، از گل های گلدان خانه ی خواهرم زیباتر است!از جان و روح بیوه زنان، زخمی تر است!سر راست تر، از مسجد محله است!ارزشمندتر از الماس است!خواستگارانش از خواستگار دختر عموهایم بیشتر است!از حاجی یحیی هم ثروتمندتر!سود و بهره اش هم از نان شب یتیمان بیشتر!و پرچمش از چادر نماز مادربزرگم پاک تر!وطنی که لبریز از من و توست...شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
همچون ملا ها که اذان پنجگانه را فراموش نمی کنند،تو هم چون نمازهای پنجگانه روزانه،در خیال و یادم در رفت و آمدی...شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
می گویند: خدایان که می میرند،تندیسشان را خلق می کنند!اگر تو خدای من باشی،شبیه گلدانی خلقت خواهم کرد و روبروی پنجره ی اتاقم می گذارمت.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
شبی من و تو زیر بارش باران بهاری خویش را دوباره باز می یابیم!تو گیسوان خیس از بارانم را به هم می ریزی و من هم سبزه زاران سینه ات را آبیاری می کنم.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
زمانی که باران می بارد، تو در خیالم می آیی! و تمامی قطرات باران، به موهایم می بارند،و دست تو و باران در آنها می آمیزند!باران به جای تو به یاری احساس پاکم می آید و گام هایش را کوتاه می کند،و باران دیوانه وار می رقصد،وجودم را به وجد می آورد و برای آغوش تو غمگینم می کند،همه ی روزهای بارانی،تو و باران،بر اندام بلورینم، می بارید!و دلم را نازک می شود و و در میان موسیقای شرشر باران و صدای تو در می مانم،و به ترانه ای برای عشق و...
آسمان و زمین جفت می شوند و حاصلشان، دشت و چمن و سبزه زار می شود.من و تو به هم می آمیزیم و نتیجه اش،یک مشت دروغ و بدی و خطا می شود!.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
در خیالات زنی شاعر، دنیا گلستان ست در خیال مردی نویسنده، دنیا انقلابی در حال وقوع ست در خیال هنرمند، دنیا صحنه ی بازی سینماست در خیال کودک، دنیا فقط آغوش مادرش است در خیال یک عاشق، دشمن هم دوست است در خیال یک قاتل، تمام دنیا مقصراند آری دنیا، قلمی ست بی جوهر،دلی ست مضطرب،اما در واقع دنیا قلمی ست بی اغماض،میان انگشتان یک زن تنها... شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
عشقی خیس، با شرابی سرخ رقصی شتابان، در باغی غرق در گل بوسه ای آبدار، بر لبی داغآهی جانسوز، از سینه ای سحرانگیز سخنی تازه، از مردی دردمند باران می زند، بر اندام زنی شاعر...شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
زندگی ی خوب،ثمره ی یک انقلابی سیاه!با مردمی بی درک،حاکمی خونخوار، خیابانی بن بست، لاشه ای متعفن،لبخندی دروغین، گریه ای راستین،اشتهایی سیری ناپذیر،سکس پولکی، دار [اعدام] بی قانون،قلمی راستگو،نویسنده ای خودفروش،جیبی خالی، سرزمینی فقیر،با انقلابی سیاه!.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
تو شب باش، تا من ستاره بارانت کنم،تو آسمان باش، تا من ابر میان آغوشت باشم،تو دریا باش، تا من ماهی زیبای میانه ات گردم،تو گل باش، تا من سبزه زار وجود تو گردم،تو آفتاب باش، تا من بیابانی پر از زیبایی تو بشوم،تو خدا باش، تا من ذکر نام تو را زمزمه کنم،تو دینم شو، تا من رهرو آن آیین باشم،تو عشق باش، تا من شناسنامه ی عشق را صادر کنم،تو سرزمینم باش، تا من سرود ملی ات را با خونم بنویسم،تو من باش، تا دوباره خودم را دوست بدارم....
هر لحظه، نگاهم را از تو پنهان می کنم تا که مایه ی اشعارم گردی و شیدایم کنی!هر لحظه، خنده هایم را پنهان می کنم، تا که لبخندی برایم بفرستی از لب های خیس ات وداستان دوست داشتنت را ادامه دهی، و با حرف هایت عمر دوباره ام دهی...هر لحظه، زیبایی ام را پنهان می کنم،تا که ببینم چگونه توصیفم می کنی! آیا به گلزار تشبیه ام می کنی و گلی سرخ برایم می فرستی یا نه!چون تو را می خواهم برای یک زندگی خوب! چون تو را می خواهم برای غمگساری یک دل غم...
او همراه نسیمی خنک می رود،بدون کلامی!بی قدم زدنی!میان کوچه های شهر...او می رود، همراه با بادهای دم غروب!...سرد است!!! انگار زمستانی سپید است،و شهر، جسمش را لای کفن پوشانده!همچون دختری بی عشق و عاشق رشد می کند!همراه با شکوفه های بهاری، او کتابی ست عاشقانه، لبخندی ست بر لب،رمانی ست خواندنی، سبزه ی آغوش ست،شعله ی عشق ست، چون عسل شاره زور* است!که غم هایت را می کاهد...و چون برگ پاییزی، می ریزاندت! همراه با آخرین ق...
پاییز مردی ست و زن، درختی برای پاییز!وقتی که پاییز یواش یواش می آید،زن را، نرم نرمک، لخت می کند.شعر: شنو محمد زاخوترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
خبر داری وقتی که پروانه ای روی گلی می نشیند، چنین احساس می کنم،که لب تو بر لب های من نشسته است!چرا باور نمی کنی، وقتی قطرات آب رودخانه بر روی سبزه زار اطرافش می پاشد،حس می کنم، دست من است که در مرتع سبز آغوش تو می لغزد!می دانی زمانی که از چشمه ای آب می نوشم،گمان می کنم، از لب های تو کام می گیرم!خبر داری یا نه، وقتی گل های چیده شده را به سینه می فشارم، باورم می شود، که نفس های تو، درون سینه ام جریان می یابد! می دانی ...
خنده از لب هایم رخت بربست،و روشنایی چشمانم خاموش شد!غم های گذشته ام سر بلند کردند،و هرگز شاد و خندان نشدم.چه سوت و کور شده آشیانه ی شبانه هایم! نه دستی، نه صدایی! یک بار دیگر خیال تو مرا ربود،روح و فکرم در دستان توست تو که در اوج مهر و مهربانی هستی، چرا در حق من چنین سنگ دلی؟!ای بی خبر از غم هایم،ای بی خبر از حال و هوایم،از سر لطف به گذشته برگردانم!تا دوباره به چشمانت بنشینم. در آتش بی وفایی تو دیگر تاب و توانی نیست ...
زمانه ای ست، که احساس و شادی ات چون باران می بارد بر رویم، و خیسم می کند! احساساتم، مدام مرا به تو مشغول می کند!...روزگاری ست که، بازوانم تشنه ی بغل کردن توست. تا چون ماری سیاه، چنبره بزنم میان سینه ات تا که عطر و گلاب پیکرت را برباید، برای شب های تنهایی اش!...زمانه ای ست که، چون نور ماهتاب روشنایی می بخشی به اندام بی نورم،براستی تو از کدامین انوار خداوندی که از بین می بری نفرت را؟!شعر: شنو محمد زاخو...
چه روزگار تلخی ست! از مرگ هم عکس می گیریم وبر گریه و زاری، یکدیگر می خندیم!...چه روزگار سردی ست!گویی زندگی درون، تابوتی سیاه خوابیده باشد!...چه روزگار بی بدیلی ست!عشق را به صلیب می کشیم و خیانت، راهنمای راهمان شده است!...چه سرزمین عجیبی است!زبان همدیگر را به تمسخر می گیریم و از اخلاق هم ایراد داریم.صورت، مهربانی را می پوشانیم و بزرگان خود را زخم زبان می زنیم!...چه روزگار تلخی ست این ایام...شعر: شنو ...
بگذار به یادت بیاورم!و با عشق و ناز به دیدارت بیایم.بگذار چون گذشته صدایت کنم،و سراغ یادگاری هایت بروم....تو از ماهتاب کدام شب آسمانی،که چنین مستانه و خماری؟!...بگذار جام شراب را از دستان تو بگیرم و بنوشم و لبانت را مزه ی شرابم کنم.بگذار چون پروانه ای بیاسایم بر لب هایت یا که همچون پیچکی، پیکرت را در بر بگیرم....کاش می شد فهمید آیا ماه زائیده ی دیدگان توست،کە اینچنین غمگینند چشم هایت؟!...بگذار به یاد بیاورم ت...