سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
درخشش نور مهر بر پاییز نشستهبرگی بر زمین، رویای بی پایان را در خود جای دادهدر آرامش خواب، نیایشی بر کنار زمین آغاز شدهبرگها با نوازش باد، به رقص درآمدهنور درخشیده، مانند شعله های روشن می درخشددرختان میراث پاییز را می پذیرند، در تابش سوزان سردمهردر رقص درخشان برگهای زرد و ارغوانی ، زیر آسمان پاییزی....
گفت اندوهت به برگها بسپار پاییز است می ریزند سپردم بیخبراز آنکه درخت خانه ام کاج بود...
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا...
پاییز که می شودخدا غزل می گویدپر از مراعات نظیر و آرایهانار و لب یاررنگ عشاق و برگهاباران و چشمانسرد و زرد و دردخش خش برگ و خس خس سینهغُرغر و شُرشر و نَم نم ابرهاقافیه باران و ناودانردیفش چتر خیس ...بخداوندی خدا قسمخدا عاشق است !چرا نمی فهمید؟...
آخرین دست پاییزکه بر بخوردهمه برگهابازنده اند...
اجباری برای رفتن برگها نبودجایی در دل پاییزنداشتند...
مغرور نباشبرگها زمانی میریزند که فکر میکنند طلا شدند...