پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یادتو در قلب من همواره غوغا میکنددیدنت دنیای سردم را چه زیبا می کندهرچه میخواهم دل خود را به دریاها زنمراه خود را سوی چشمان تو پیدامیکندتا تو مجنونی و شعر عاشقی سرمیدهیمهرتو قلب مرا عاشق چو لیلا میکندهرچه میگویم به دل بایدفراموشش کنیمی گریزد ازمن و امروزو فردا میکنددل بریدن از تو غیر ممکن است و بس محالهر دری را عقل می بندد دلم وا می کندیا بیا و عاشقی کن یا برو از این دیارعشق را عاشق مگر همواره حاشا می ک...
دیوار حاشا بلند ست سهراب !نسیم هم بتراود نم پس نمی دهد...
باید بری شاید تو رو باید فراموش کنم تو اون چراغِ روشنی که باید خاموش کنم باید بری باید برم ،تموم شه این دلواپسی تو بی منم تَهِ قِصه،میشد به مقصد برسی دنبالِ ردّ پای من ،نگرد پیدام نمی کنی تو حتی توو خیالِت هم منو صدام نمی کنی باید بری ؛وقتِ رفتن به پشتْ سَرِت نگاه نکن تو از اول بلد بودی دل کندنُ، حاشا نکنمهدیه فخار...
گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگردرد آنجا که عمیق است، به حاشا برسد......
میشود بین دو دستت یک بغل،جا واکنی؟غیر من،هر دلبری را تا ابد حاشا کنی...
اگر بتوانم دلی را از شکستن باز دارم ؛بیهوده نزیستهام !اگر بتوانم رنجی را بکاهمیا دردی را مرهم نَهَمیا مرغکی رنجور را به آشیانه باز آورم ؛حاشا حاشا ، که بیهوده نزیستهام !...
حاشا که مرا جز تو ،در دیده کسی باشد...️️️...
گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر !درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد...