پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گم شدن در کوچه های بی کسی حقم نبودوای این دلشوره ها، دلواپسی حقم نبودگفته بودم دوستت دارم نکردی باورمبارها تفتیش کردن، وارسی حقم نبوددامنی از گل برایت هدیه آوردم، ولیاین چنین پَرپَر شدن چون اطلسی حقم نبودمن که تنها هم نشینم اشک و یک آیینه بودبی وفایی هم نشینی با بی کسی حقم نبودگفته بودی تا نفس تا آخرین دم با منیاینکه حالا بعد مرگم میرسی حقم نبود...!!ارس آرامی...
احساس من هیزم نبود ای دوست آتش زدی کندی تو از من پوست من آرزویم با تو بودن بود اندیشه ی تو دل شکستن من سادگی کردم تو فهمیدی بر قلب و احساسم تو خندیدی من بر دروغت ساده دل بستم گفتم بمان تا پای جان هستم حقم نبود اینگونه جان دادن جای تو خالی پای تو ماندن شاعر: امیر اصفهانی...
حقّم نبود، خون جگر حقّ من نبوداین چشمهای خیره به در حقّ من نبود...