سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
خط پایاندست در دستم بده تا از خیابان بگذریمکوچه کوچه زیر چتر خیس باران بگذریمسایبان ها را رها کن زیر سقف آسمانشاید از سرچشمه خورشید تابان بگذریمماه فروردین گذشت و مژده خرداد دادتا کنار مهر و شهریور از آبان بگذریمدر قطار زندگانی هیچکس باقی نماندمقصدی نا آشنا دارد که آسان بگذریمعابران بی گدار شهر قوچان را بگوباید از جغرافیای دشت گرگان بگذریممثل میدان دُوَ است این روزگار لعنتیدست خالی باید از هر خط پای...
باید یاد بگیری خط پایانی وجود داردو تو نباید همه چیز را در نیمه راه رها کنی،باید تمامش کنی......
شب به خواب من نیاچون غرق باران می شویچشم من دریاست با موجش پریشان می شویخلوتی دارم پر از احساس سوسن در نسیمدر دلم جمعیت و از من هراسان می شویگل برایم می فرستی از تو دوری می کنمگفته بودی چون پری از من تو پنهان می شویشانه هایت خیس شبنم شد چو پیچک در سحرمی فرستم خنده ای اما تو گریان می شویچشم من خشکیده در این جاده های لعنتیگفته بودی در کنارم خط پایان می شویهر غزل بر روی دوشم می کشد شالی سپیدمن برایت شعر میبافم تو دیوان می شوی...
خط پایان استدور خودم می چرخماینکه نیامده ایدیوانه ام کرده...از کوره در می روم وفرا سپید می نویسملطفا به کسی بر نخوردآه می کشم حنجره ام راکه جیغ دست بالا نگیرد...!...