پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چند وقتی است که بی خواب شده ام در میان بی خوابی هایم به دنبال تو میگشتمدنبال دلیلی برای از تو نوشتنبرای لمس دستانی که هیچ گاه ندیده امگاهی دلم برای دیدارت تنگ می شود آخر دل است، این چیزها را نمیفهمد گاهی دلم می خواهد زمان را متوقف کنمو در چشمان پر از رمز و رازت غرق شوم آری من آن ناخدای کشتی به گل نشسته امکه آن چنان محو تماشای سیاهی چشمانی فریبنده شد که همچون نهنگان عنبر دل به ساحل زد و چه شگرف است!!دیدار نگار در یک نگاه...
در که بسته می شدپنجره ها باز برای سقوطی آزاد...